قبل از شروع جلسه دوم کلاس داستان نویسی لطفا دو داستان زیر را مطالعه ک
1- داستان کوتاه بچه مردم به قلم جلال آل احمد
خوب من چه میتوانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه می کرد؟ خوب منهم می بایست زندگی می کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه می کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی رسید، نه جائی را بلد بودم، نه راه و چارهای می دانستم. نه اینکه جائی را بلد نبودم.
میدانستم میشود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد. ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟ از کجا میتوانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچهام نگذارند؟ از کجا؟ نمیخواستم باین صورتها تمام شود.
همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و بخانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایهها تعریف کردم؛ نمیدانم کدام یکیشان گفتند:
«خوب، زن، میخواستی بچهات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم دیگر کجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم باو گفت که «خیال میکنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود اینکه خودم هم بفکر اینکار افتاده بودم، اما آن زن همسایهمان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم. منکه اطمینان نداشتم راهم بدهند.
آنوقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آنزن مثل اینکه یکدنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانیهای بچهام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایهها زار زار گریه کردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت «گریه هم میکنه! خجالت نمیکشه…» باز هم مادرم بدادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم میگفت، من که اول جوانیم است چرا برای یک بچه اینقدر غصه بخورم؟ آنهم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمیکند.
حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نمیباید اینکار را میکردم؛ ولی خوب، حالا که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار میکرد. راست هم میگفت نمیخواست پس افتاده یک نرخر دیگر را سر سفرهاش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی میکردم باو حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچههای شوهرم را مثل بچههای خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا، بچه مرا که نه، بچه یک نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفرهاش ببیند. در همان دو روزی که بخانهاش رفته بودم همهاش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت کردیم. یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگی چکنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت «من نمیدونم چه بکنی. هر جور خودت میدونی بکن. من نمیخام پس افتاده یه نرهخر دیگرو سرسفره خودم ببینم.» راه و چارهای هم جلوی پایم نگذاشت. آنشب پهلوی من هم نیامد. مثلاً با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر کرده بود. خودم میدانستم که میخواهد مرا غضب کن تا کار بچه را زودتر یکسره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون میرفت گفت «ظهر که میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تکلیف خودم را از همان وقت میدانستم.
حالا هر چه فکر میکنم نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچهام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندنهاش گذشته بود. و تازه اول راحتیاش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا بپایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوبهایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلیام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش میکردم این فکر هم بهم هی زد که «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش میکنی؟» ولی دلم راضی نشد. میخواستمش چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچهدار شدم برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.
خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمیداشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعهای بود که دستش را گرفته بودم و با خودم بکوچه میبردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم میخرم» یادم است آنروز هم مثل روزهای دیگر هی ازمن سؤال میکرد. یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم. و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشینده، اوخ شده» تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته میرفتم.
هنوز اول وقت بود. و ماشینها شلوغ بود. و من شاید نیمساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم آمد. بچهام هی ناراحتی میکرد. و من داشتم خسته میشدم. از بس سؤال میکرد حوصلهام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید.
بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم بچهام باز هم حرف میزد و هی میپرسید. یادم است یک بار پرسید «مادل تجامیلیم؟» من نمیدانم چرا یک مرتبه بیآنکه بفهمم، گفتم «میریم پیش بابا» بچهام کمی به صورت من نگاه کرد. بعد پرسید «مادل، تدوم بابا؟» من دیگرحوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف میزنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمیخرم. ها!» حالا چقدر دلم میسوزد. اینجور چیزها بیشتر دل آدم را میسوزاند. چرا دل بچهام را در آن دم آخر اینطور شکستم؟ از خانه که بیرون آمدیم با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم. بچهام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوشرفتاری کنم. ولی چقدر حالا دلم میسوزد! چرا اینطور ساکتش کردم؟ بچهکم دیگر ساکت شد. و باشاگرد شوفر که برایش شکلک درمیآورد و حرف میزد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه باو محل میگذاشتم نه ببچهام که هی رویش را بمن میکرد. میدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتی پیاده میشدیم بچهام هنوز میخندید.
میدان شلوغ بود و اتوبوسها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم که کارم را بکنم. مدتی قدم زدم. شاید نیمساعت شد. اتوبوسها کمتر شدند. آمدم کنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و ببچهام دادم. بچهام هاج وواج مانده بود و مرا نگاه میکرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمیدانستم چطورحالیش کنم. آنطرف میدان یک تخم کدوئی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچهام نگاهی به پول کرد و بعد رو بمن گفت «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم «نه من اینجا وایسادم تورو میپام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچهام باز هم به پول نگاه کرد. مثل اینکه دودل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچه کاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم میکرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد.
حالم خیلی بد شد. نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچهام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر که جلوی در و همسایهها از زور غصه گریه کردم، هیچ اینطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیک بود طاقتم تمام شود.
عجب نگاهی بود! بچهام سرگردان مانده بود و مثل اینکه هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم. یکبار دیگر تخمه کدوئی را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. این پول را بهش بده، بگو تخمه بده، همین. برو باریکلا» بچهکم تخم کدوئی را نگاه کرد و بعد مثل وقتیکه میخواست بهانه بگیرد و گریه کند گفت «مادل، من تخمه نمیخام. تیسمیس میخام.»
من داشتم بیچاره میشدم. اگر بچهام یک خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک خرده گریه کرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولی بچهام گریه نکرد. عصبانی شده بودم. حوصلهام سررفته بود. سرش داد زدم «کیشمش هم داره. برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی کنار پیادهرو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم رابه پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. ازوسط خیابان تا آن تهها اتوبوسی و درشگهای پیدا نبود که بچهام را زیر بگیرد. بچهام دو سه قدم که رفت برگشت و گفت «مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهی کیشمیش بده.» واو رفت. بچهام وسط خیابان رسیده بود که یکمرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بیاینکه بفهمم چه میکنم، خودم را وسط خیابان پرتاب کردم و بچهام را بغل زدم و توی پیادهرو دویدم و لای مردم قایم شدم.
عرق از سر و رویم راه افتاده بود. ونفس نفس میزدم بچهکم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هیچی جونم. ازوسط خیابون تند رد میشن. تو یواش میرفتی نزدیک بود بری زیر هوتول.» اینرا که میگفتم نزدیک بود گریهام بیفتد. بچهام همانطور که توی بلغم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچهکم این حرف را نمیزد من یادم رفته بود که برای چه کار آمدهام. ولی این حرفش مرا ازنو بصرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. بیاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم. بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمیداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچهام تندتر رفت. قدمهای کوچکش را بعجله برمیداشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد.
آنطرف خیابان که رسید برگشت و نگاهی بمن انداخت. من دامنهای چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه میافتادم. همچه که بچهام چرخید و بطرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. درست است که نمیخواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود که سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سربرنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشکم زده بود و دستهایم همانطور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و کندوکو میکردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پائین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود که به تخمه کدوئی برسد.
کار من تمام شده بود. بچهام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود که انگار اصلاً بچه نداشتهام. آخرین باری که بچهامرا نگاه کردم، درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچه تازه پا وشیرین مردم باو نگاه میکردم. درست همانطور که از نگاه کردن ببچه مردم میشود حظ کرد، ازدیدن او حظ کردم. و بعجله لای جمعیت پیادهرو پیچیدم. ولی یک دفعه بوحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر کردم. دو تا کوچه پائینتر، خیال داشتم توی پسکوچهها بیندازم و فرار کنم. بزحمت خودم را بدم کوچه رسانده بودم که یکهو، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد. مثال اینکه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهایم لرزی. خیال میکردم پاسبان سر چهارراه که مرا میپائیده توی تاکسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است که مچ دستم را بگیرد. نمیدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم. مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند میرفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری بسرم زد. بیاینکه بفهمم و یا چشمم جائی را ببیند پریدم توی تاکسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر کرد و راه افتاد. و چادر من لای درتاکسی مانده بود. وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در را آهسته باز کردم. چادرم را ازلای آن بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیاورم.
داستان دوم:
گردنبند(گی دو موپاسان)
کارهای ساده خانهاش را انجام میداد، دچار پشیمانی و نومیدی میشد و افکار پریشانی به ذهنش راه پیدا میکرد. در خیال، به پیش – اتاق های آرام با پرده های نقش دار شرقی فکر میکرد که از نور چلچراغ های برنزی بلند روشن میشوند و در آن دو نوکر تنومند با شلوار کوتاه روی مبل های بزرگ لم میدهند و، به انتظار صدور فرمان، در گرمای سنگین بخاری داغ چرت میزنند.
به سالنهای بزرگی که با پرده های ابریشمی قدیمی آراسته شده فکر میکرد، به مبل و اثاثی که جواهرات قیمتی آنها را تزئین کرده و به اتاقهای خلوت پر زرق و برق و معطری که خانم خانه در ساعت پنج خلوت بعدازظهر، در آنها، کنار دوستان صمیمی و مردهای مشهور و ایده آل لم میدهد و گپ میزند، مردهایی که همه زن ها حسرت شان را میخورند و جلب نظرشان آرزوی آنهاست.
وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی مینشست که رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر میداشت و با چهره ای بشاش میگفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشکوه را مجسم میکرد، نقره آلات براق را و پرده های نقش داری را که در آن ها شخصیت های قدیم و پرندگان عجیبی دیده میشوند که در دل جنگلی خیالی پرواز میکنند. غذاهای لذیذ را در بشقاب های اشرافی مجسم میکرد و نجواهای عاشقانه را که معشوق با لبخندی چون لبخند اسفنکس گوش میدهد و در همان حال گوشت ارغوانی رنگ ماهی قزلآلا یا پای بلدرچینی را گاز میزند.
نه لباس زیبایی داشت نه جواهر آلاتی، و جز اینها به چیزی دلبستگی نداشت، در حالی که احساس میکرد برای همینها به دنیا آمده. دلش میخواست غرق درخوشی بود، مایه رشک زنها بود، دل از مردها میربود و در رؤیاهای آنها جاداشت.
دوست داشت، زن ثروتمندی که از همکلاسان سابق او بود اما دلش دچار رنج دیگر به دیدن او برود چون وقتی برمیگشت دچار رنج جان گزایی میشد.
یک شب شوهرش با لبخندی پیروزمندانه به خانه آمد، پاکت بزرگی در دستش بود.
گفت: «بگیر: این مال توست.»
زن حریصانه در پاکت را گشود و کارت چاپ شده ای را از آن بیرون کشید که رویش نوشته شده بود:
«وزیر آموزش و پرورش و بانو افتخار دارند از آقا و خانم لویزل Loisel دعوت کنند که در شب دوشنبه، هجدهم ژانویه، در کاخ وزارتخانه حضور به هم رسانند.»
زن، به خلاف انتظار شوهرش که میخواست او را ذوق زده ببیند، دعوتنامه را با تحقیر روی میز پرتاب کرد و زیر لب گفت:
«به چه درد من می خورد؟»
«اما، عزیزم، خیال میکردم خوشحال میشوی. توکه هیچ وقت جایی نمی روی. این فرصت خوبی است. برای به دست آوردنش خون دلها خوردم. همه دلشان میخواهد بروند. این دعوت نامه را دست هر کارمندی نمیدهند، انتخاب میکنند. مقامات رسمی همه آنها جمع میشوند.»
زن با نگاهی حاکی از خشم، بیصبرانه گفت: «بفرمایید چه لباسی بپوشم؟»
مرد فکر آن را نکرده بود مِن مِن کنان گفت:
«خوب، آن لباسی که موقع رفتن به تئاتر تن میکنی. به نظر من که ظاهر خوبی دارد.»
آن وقت حیرت زده درنگ کرد. زنش گریه میکرد. دو قطرة درشت اشک از گوشه های چشم زن آهسته به سوی گوشه های دهان روان بود. مرد با لکنت گفت:
«چی شده؟ چی شده؟»
زن با تلاش زیادی اندوهش را فرو نشاند و همچنان که گونه های مرطوبش را پاک میکرد به آرامی گفت:
«هیچ چیز، فقط من لباسی ندارم، بنابراین نمیتوانم به مجلس مهمانی بیایم. دعوتنامهات را به یکی از همکارانی بده که سرو لباس زنش از من بهتر است.»
مرد ناامید شد اما گفت:
«این حرف ها را بگذار کنار. ببینم، ماتیلد، یک لباس مناسب که به درد جاهای دیگر هم بخورد، یک لباس خیلی ساده، چقدر تمام میشود؟ »
زن چند دقیقه فکر کرد، پیش خود حساب میکرد و در عین حال میترسید نکند مبلغی بگوید که فریاد وحشت این کارمند صرفه جو بلند شود و یا مخالفت کند.
زن سرانجام با دودلی گفت:
«درست نمیدانم، اما فکر میکنم با چهارصد فرانک بتوانم سروتهاش را هم بیاورم.»
مرد رنگش را اندکی باخت، چون تازه این مبلغ را کنار گذاشته بود تا به خودش برسد، تفنگی بخرد و تابستان آینده، گهگاه روزهای یکشنبه، در دشت نانتر، همراه دوستانی که آنجا چکاوک شکار میکنند، چند تیری بیندازد.
اما گفت:
«خیلی خوب، چهارصد فرانک بهات میدهم. اما سعی کن پیراهن قشنگی بخری.»
روز رقص نزدیک میشد و خانم لویزل ظاهراً غمگین و بیقرار و نگران بود. اما پیراهنش آماده بود.
شوهرش یک شب به او گفت:
«چی شده؟ اخم هایت را بازکن، این دو سه روز توی خودت هستی.»
و زن پاسخ داد:
وقتی فکرش را میکنم که حتی یک دانه جواهر ندارم، یک تکه طلا ندارم و به خودم بزنم از خودم بیزار میشوم. توی آن مهمانی حتماً دق میکنم. اصلاً بهتر است نروم.
مرد گفت:
«گل طبیعی بزن. در این وقت سال مرسوم است. ده فرانک که بدهی میتوانی دو سه رز عالی بخری.»
زن راضی نمیشد.
«نه هیچ چیز تحقیر آمیزتر از این نیست که آدم، میان عده ای زن ثروتمند، بی چیز باشد.»
اما شوهرش بلند گفت:
«عجب آدم بی فکری هستی! برو پیش خانم فورسیته و چند تکه جواهر از او بگیر. این قدرها و به او نزدیک هستی.»
زن فریاد از شادی سرداد:
«راست میگویی. به یاد او نبودم»
روز بعد پیش دوستش رفت و ناراحتی خود را برای او شرح داد.
خانم فورسیته به طرف کمد لباس آینه داری رفت، یک جعبه جواهر بزرگ بیرون کشید، آن را پیش دوستش آورد، در آن را گشود و به خانم لوازل گفت:
«هرکدام را میخواهی بردار، عزیزم»
زن ابتدا چشمش به چند دست بند افتاد، سپس به یک گردن بند مروارید، بعد به یک صلیب و نیزی که سنگهای گران بهایش را با مهارتی تحسین انگیز تراش داده بودند. آن ها را جلو آینه امتحان کرد، دو دل بود، دلش نمیآمد آنها را از خود جدا کند و پس بدهد. چند بار پرسید:
جواهر دیگری نداری؟
چرا، دارم. نگاه کن. الماس نشانی را درون جعبه ساتن سیاهی دید و قلبش با اشتیاقی بیحد شروع به تپیدن کرد. وقتی آن را بر میداشت بست، روی پیراهنش که گردن را میپوشاند افکند و از دیدن خود غرق در شعف شد.
آن وقت با تردید و دلی مالامال از اندوه پرسید:
این را به امانت می دهی، فقط همین را؟
بله ، بله، البته.
زن دست هایش را دور گردن دوستش حلقه کرد و او را مشتاقانه بوسید، سپس دوان دوان با جواهر دور شد.
روز مهمانی رسید. خانم لویزل در آنجا درخشید از همه زیباتر بود، دلربا، باوقار، لبخند بر لب و غرق در شادی مردها همه به او چشم میدوختند، نامش را میپرسیدند، سعی میکردند به او معرفی شوند. وابستگان کابینه همه میخواستند با او آشنا شوند. حتی توجه شخص وزیر را به خود جلب کرد.
با غرور می چرخید، با شور و شوق، مست از لذت، بیخبر از دیگران، کامیاب از جذبة زیبایی، سرخوش از پیروزی، در ابری از خوشبختی که آن کرنش ها، آن تحسینها، آن آرزوهای بیدار گشته به ارمغان آورده بود و آن احساس پیروزی که قلب هر زنی را از شیرینی میآکند.
ماتیلد نزدیکیهای ساعت چهار صبح از مهمانی بیرون آمد. شوهرش، همراه با سه مرد دیگر که زن هایشان خوش میگذراندند، از ساعت دوازده، در پیش اتاق خلوتی خوابیده بودند. مرد شنلی را که با خود آورده بود روی دوش زن انداخت، شنل هر روزه را که کهنگی آن با زرق و برق لباس رقص توی چشم میزد . زن این موضوع را احساس کرد و خواست بگریزد تا از چشم زنهای دیگر دور بماند. زنهایی که خود را در خزهای گرانبها پوشانده بودند.
مرد جلو او را گرفت.
«کمی صبرکن. بیرون سرما میخوری. من میروم درشکه صدا کنم.»
زن به او گوش نداد و به سرعت از پله ها پائین میرفت.
به خیابان که رسیدند از درشکه خبری نبود. به دنبال درشکه گشتند و درشکه رانها را که از دور میگذشتند صدا زدند.
نومیدانه به سوی رود سِن راه افتادند، از سرما می لرزدیدند. سرانجام کنار بارانداز، یکی از کالسکه های قدیمی شبگرد را پیدا کردند که گویی شرم داشتند در روز روشن فلاکت خود را نشان دهند و تنها در تاریکی شب ها توی پاریس بیرون میآمدند.
با درشکه تا جلو درخانه رفتند و بار دیگر، با چهره گرفته راه پلکان خانه را در پیش گرفتند. برای زن همه چیز تمام شده بود. اما مرد اندیشید که در ساعت ده باید در وزارتخانه باشد.
زن، جلو آینه، شنل را که شانه هایش را میپوشاند برداشت تا بار دیگر زیبایی خیره کننده خود را ببیند. اما ناگهان فریادی بر زبان آورد. گردن بند دیگر به گردنش نبود!
مرد که لباسش را بیرون می آورد، پرسید:
«دیگر چه خبر شده است؟»
زن با حالتی دیوانه وار رو به او کرد:
«گردن بند …. گردن بند خانم فورسیته گم شده»
مرد مبهوت از جا پرید.
«چیمیگی … چطور …؟ غیر ممکن است!»
و چینهای پیراهن، چینهای شنل، توی جیبها، همه جا را گشتند ، اما اثری از گردن بند نبود.
مرد پرسید:
«وقتی از مهمانی بیرون آمدی به گردنت بود؟»
«آره، توی راهرو کاخ به گردنم بود.»
«اما اگر توی خیابان افتاده بود صدایش را میشنیدم. حتما توی کالسکه افتاده.»
«آره. ممکن است. شمارهاش را برداشتی؟»
«نه، تو چطور، نگاه کردی؟»
«نه»
بهت زده به همدیگر نگاه کردند.
مرد گفت: «تمام راه را پیاده بر میگردم ببینم پیدایش میکنم یا نه.»
و بیرون رفت. زن با لباس رقص روی صندلی به انتظار نشسته بود، بیآنکه بتواند به رختخواب نزدیک شود، خسته، از شور حال افتاده بود و بیآنکه حوصله فکر کردن داشته باشد . شوهرش نزدیکیهای ساعت هفت برگشت. چیزی پیدا نکرده بود.
مرد به اداره پلیس سرزد، به دفتر روزنامهها رفت و مژدگانی تعیین کرد ، از شرکت های درشکه رانی و هر جا که حدسی میزد سراغ گرفت.
زن صبح تا شب را با ترسی دیوانه کننده، زیر بار آن بلای وحشتناک، گذراند.
گفت: «باید به دوستت بنویسی سگک گردن بند شکسته و دادهای تعمیر کنند. به این ترتیب فرصتی پیدا میکنیم دنبالش بگردیم»
زن نامه را نوشت.
با سپری شدن روزهای هفته همهی امیدشان را از دست دادند.
مرد، که پنج سالی پیرتر شده بود، بلند گفت:
«باید ببینیم چه چیزی به جای این جواهر میتوانیم تهیه کنیم.»
روز بعد جعبه گردن بند را برداشتند و به سراغ جواهر فروشی رفتند که نامش درون جعبه حک شده بود. جواهر فروش دفترهایش را ورق زد.
«من این جواهر را نفروخته ام، خانم؛ فقط جعبه اش کار من است.»
آن ها سپس به تک تک جواهر فروشیها سر زدند و با حسرت و اندوه به دنبال گردن بندی شبیه همان گردن بند گشتند.
در پاله رویال در یک جواهر فروشی گردن بند الماسی پیدا کردند که به نظر آنها درست شبیه گردن بندی بود که به دنبالش بودند. قیمت گردن بند چهار هزار فرانک بود. اما سی و شش هزار فرانک هم مال آنها میشد.
زن و شوهر از جواهر فروش خواهش کردند که تا سه روز گردن بند را نفروشد. سپس قرار شد در صورتی که جواهر تا پیش از آخر فوریه پیدا شد جواهر فروش آن را در برابر سی و چهار هزار فرانک پس بگیرد.
لویزل هجده هزار فرانک پول داشت که از پدرش برای او مانده بود . قرار شد بقیه را قرض کند.
همین کار را هم کرد. هزار فرانک از یک نفر گرفت، پانصد فرانک از نفر دیگر؛ پنج لویی اینجا، سه لویی از جای دیگر، سفته داد، تعهد های کمرشکن بر عهده گرفت و با رباخوارها و انبوه وام دهنده ها سر و کار پیدا کرد. زندگی آینده اش را به خطر انداخت، پای هر قولنامهای را امضا کرد بیآنکه بداند از عهده آن بر میآید یا نه؛ و با آن که فکر رنج های آینده روزگار سیاهی که در انتظارش بود و محرومیت های جسمی و شکنجه های روحی که بایدتحمل میکرد آزارش میداد؛ به مغازه جواهر فروشی رفت، سی و شش هزار فرانک روی پیشخوان گذاشت و گردن بند را خرید.
وقتی خانم لویزل گردن بند را بر گرداند، خانم فورسیته با لحنی سرد به او گفت: «چرا به این دیری؟»
خانم فورسیته در جعبه را باز نکرد و خانم لویزل نفسی به راحتی کشید. اگر بو میبرد که جواهر عوض شده، چه فکری میکرد، چه حرفی میزد؟ نمیگفت که خانم لویزل دست به دزدی زده؟
خانم لویزل حالا حضور وحشت بار نداری را حس میکرد. او ناگهان به صرافت افتاد که باید به جنگ آن برخیزد؛ باید آن قرض دست و پاگیر را ادا کند. با خود گفت، این کار شدنی است.
پیشخدمت خود را بیرون کردند؛ محل سکونت خود را تغییر دادند و اتاق محقری اجاره کردند.
حالا طعم کارهای سخت خانه و بگذار و بردارهای نفرت انگیز آشپزخانه را می چشید . ظرف ها را میشست، ناخنهای میخکی رنگش را به چربی ظروف و ماهیتابه ها آغشته میشد. رخت های چرک را می شست، پیراهن ها را، و زیر بشقابی ها و روی بند پهن میکرد . هر روز صبح آشغال ها را توی کوچه میبرد، آب بالا میآورد و در هر پاگرد پلکان درنگ میکرد تا نفس تازه کند. لباس معمولی میپوشید زنبیل به دست به مغازه سبزی فروشی، بقالی، قصابی میرفت، چانه میزد ، بدحرفی میکرد و از سکه های بی ارزش خود به دفاع بر میخاست.
هر ماه چند سفته را میپرداختند، سفته های دیگر را تمدید میکردند و به ماه های دیگر میانداختند.
شوهر شب ها کار میکرد، به حساب های تاجری میرسید و اغلب تا دیروقت شب کتاب دست نویسی را پاکنویس میکرد.
و این زندگی ده سالی به دراز کشید.
با گذشت ده سال، آن ها همه قرض های خود را پرداخته بودند، همه را، با نرخ ربا، ربای مرکب.
خانم لویزل حالا پیر شده بود . حالت زنهای خانهدار را پیدا کرده بود، قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته، دامنهایش از ریخت افتاده و دست هایش قرمز شده بود. روی کف اتاق، شرشر، آب می ریخت و هنگامی که آن را تمیز میکرد بلند بلند حرف میزد.
اما گهگاه وقت هایی که شوهرش در اداره بود، نزدیک پنجره مینشست و به آن شب شادی آور سالها پیش میاندیشید، به آن مجلس رقصی که قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود.
اگر آن گردن بند را گم نکرده بود چه اتفاق ها میافتاد؟ کی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یک اتفاق بیاهمیت میتواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت کند!
اما، یک روز تعطیل که برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی کار هفتگی را از تن بیرون کند، ناگهان چشمش به زنی افتاد که دست بچه ای را گرفته بود. خانم فورسیته بود، هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا.
خانم لویزل یکه خورد، با او صحبت کند یا نه؟ بله، البته، حالا که قرض خود را ادا کرده باید همه چیز را بگوید، چرا نگوید؟
جلو رفت.
«سلام ، ژان.»
زن دیگر از این که چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان وساده پوش قرار گرفته بود مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من من کنان گفت:
«اما … خانم… شما را به جای …. حتما اشتباهی گرفته اید.»
«خیر، من ماتیلد لویزلام.»
دوستش بلند گفت:
«ماتیلد بیچاره من! چقدر تغییر کردهای!»
«آره، از آخرین باری که تو را دیده ام روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام … همه اش هم به خاطر تو بوده!»
« به خاطر من! چطور مگر؟»
«یادت می آید آن گردن بند الماسی که به من امانت دادی تا در شب مهمانی رقص وزیر گردنم کنم؟»
«آره . خوب؟»
«خوب، من گمش کردم.»
« منظورت چیست؟ تو که پس آوردی؟»
«گردن بندی که من آوردم شبیه گردن بند تو بود. بنابراین ده سال طول کشید تا بدهیمان را پرداختیم. خودت خبرداری، برای ما که آس و پاسیم کار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.»
خانم فورستیه خشکش زده بود.
«منظورت این است که به جای گردن بند من گردن بند الماس خریده ای؟»
«بله. تو آن وقت متوجه نشدی! آخر، مو نمیزد.»
و با حالتی غرور آمیز و در عین حال ساده لوحانه لبخند زد.
خانم فورستیه که به راستی تکان خورده بود، هر دو دست او را در دست های خود گرفت.
«ای ماتیلد بیچاره من! آخر چرا؟ گردن بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانک میارزید.»
آخرین نظرات