نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ مهربان
اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم. اتوبوس بی آر تی قرمز رنگی که مقصدش احمد آباد بود. در قسمت خانم ها صندلی سوم از جلو نشستم. برخلاف بیشتر مواقع که نزدیک پنجره را انتخاب می کردم؛ این بار در صندلی کنار راهروی اتوبوس نشستم. لحظاتی بعد از من دختر خانمی که از ظاهر و نوع پوشش بر می آمد دانشجو باشد وارد شد. کم حجاب بود؛ بلافاصله نگاهم را از او دزدیدم و به ساعت گوشیم خیره شدم… در درونم غوغایی بود؛ چون می دانستم با تاخیر به کلاس خواهم رسید. در همین افکار مضطربانه ام غرق بودم که همان دختر مرا صدا کرد: _ خانم! کارتتون افتاده زمین، و با چشمهانش به آن بخش از زمین که مدنظرش بود اشاره کرد… دقیقا زیر پای چپ من در راهرو کارت اتوبوسی افتاده بود اما مال من نبود. رو به او با لبخند گفتم: _کارت من نیست. دختر رفت و در صندلی روبرویی من مستقر شد. چند لحظه بعد خانم دیگری وارد شد و باز تذکر داد و من نیز همان جواب… نفر سوم و چهارم و پنجم نیز با توجه تکرار کردند و من نیز جمله ام را تکرار کردم و هربار آن دختر خانم به ظاهر دانشجو بمن می نگریست و لبخند می زد تا اینکه نفر ششم وارد شد و درحالی که با تلفن همراهش صحبت می کرد در حین مکالمه اش رو به من گفت: _ خانم! کارتت … و اشاره به کارت روی زمین کرد و برای چندمین بار بدون نگاه کردن به کارت جواب دادم که کارت من نیست. آن خانم خم شد کارت را برداشت و به سمت راننده رفت… کارت را تحویل داد و برگشت… هنوز در حال مکالمه بود…به فکر فرو رفتم. در این لحطه از زمان و در این مکان تمام قوای فکری من در این جریان جمع شده بود که چرا من کوتاهی کردم و خود کارت را تحویل ندادم؟ ضمیرناخودآگاهم که به خودآگاهم طعنه می زد مدام این کوتاهی را توجیه می کرد… اما باز هم نمی توانستم توجیه آن را قبول کنم؛ آن کارت با ماندن زیر دست وپا از بین می رفت. ضمیر خودآگاهم به چیز دیگری معطوف شده بود و بی توجه به توجیهات غیرقابل قبولم مرا می کشاند که در کنار همان دختر جوان بنشینم و راجب این جریان بظاهر معمولی با او گفتگو کنم. جرات و محبتم را فراخواندم و به صندلی روبه رویی درست کنار آن دختر رفتم و نشستم. اتوبوس حرکت کرد.دختر به بیرون می نگریست و به موسیقی گوش می کرد. بااشاره و حرکات لب هایم به او فهماندم که می خواهم با او صحبت کنم: _می شود کمی باهم صحبت کنیم؟ تایید کرد و با اشتیاق منتطر ماند. شاید این اشتیاق نشات گرفته از نحوه ارتباط اولیه ما باهم بود…حس انسان دوستی او و عدم بی تفاوتی اش نسبت به کارت من… تمام رخ بسمت او چرخیدم و گفتم: _ چقدر جامعه دوست داشتنی تر می شد اگر هربار که چنین مواردی پیش می آمد مردم بی تفاوت نبودند و بهم تذکر می دادند. گویا منتظر همین جمله بود که ادامه جملات مرا گرفت و تایید کرد. من هم بی مقدمه صحبت را دست گرفتم که الان کلام خدا هم بر زمین افتاده اما دیگران ارزشی برایش قائل نیستند چند روز قبل کلیپی در همین رابطه دیده بودم و بمن برای این نهی از منکر کردن ایده داده بود. چطور نسبت به کارت اتوبوس که نهایتا ده بیست تومان با شارژ داخلش ارزش داشته باشد بی تفاوت نیستیم اما… منتظر ادامه سخنم بود و من معطلش نکردم .. ادامه دادم. _شما با این ویژگی خوبِ توجه به دیگران حیف نیست کم حجاب بمانید و نسبت به این مهم کم تر توجه کنید؟ بفکر فرو رفت بعد از تامل کوتاهی گفت: _ هرکس نظری داره ولی خب بهش فکر می کنم… به ایستگاهم نزدیک می شدم… اما او هم چنان فکر می کرد… رو بمن گفت: _بارها در اتوبوس به من تذکر دادن؛ اما اون قدر بد و آمرانه بود که من هم پاسخ درخوری بهشان دادم… این بخش از کلامش را با حالتی انزجار از خاطره ای ناخوشایند که در پس ذهنش مانده بود بیان کرد. در چهره اش هویدا بود ادامه داد: _ طرز برخور خیلی مهم است… تایید کردم و دستش را فشردم و با آرزوی موفقیت برای او، از او جدا شدم و در ایستگاه مقصد پیاده شدم… دیگر اضطراب دیر رسیدن به کلاسم را نداشتم… چون فهمیدم رسیدن به تنهایی اضطراب زاست اما رساندن و همراه کردن دیگران با خود…که همان مقصد اصلی است نابود کننده ی اضطراب … کلاس و درس به این منظور ما را آموزش می دهند که انسان دوست باشیم…نه به سبک غربی ، به سبک اسلامی
آخرین نظرات