نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
منزل مادربزرگم مهمان بودیم. آخرشب قرار بود خاله کوچکم ما را به خانه برساند. از آن جایی که آخر شب بود و خیابان ها خلوت، مادربزرگم گفت: _من لباس عوض نمی کنم فقط یه روسری و مانتو می پوشم. خاله هم گفت: آخر شبه کسی نیست توی خیابون، زود شمارو می رسونیم و برمی گردیم. سوار ماشین شدیم از آن جا که خیابان خلوت بود خاله به سرعت رانندگی می کرد. کنار خیابان نزدیک پیچ، که کمی از جاهای دیگر شلوغ تر بود ماشینی که با سرعت می راند قصد سبقت گرفتن داشت و در این میان ماشین مادربزرگ مرا هم بی نصیب نگذاشت. هیچ کدام نمی دانستیم که تا چه حد به ماشین خسارت وارد شده؛ مادربزرگم هم که به ماشینش خیلی حساس بود نمی دانست پیاده شود یا نه؟ از طرفی نمی دانست چه بلایی سرِماشین نازنینش آمده از طرف دیگر با شلوغی آن جا و شلواری که پوشیده بود خجالت می کشید پیاده شود. بلاخره بعد از مدتی مکث، دل به دریا زد و پیاده شد. درحالی که مانتو کوتاهش تا بالای زانو بود وشلوار ریون گل منگلی اش از زیر مانتو پیدابود. پ ن. حالا هی به چادر اِن قلت وارد کنین حداقلش اینه که با چادر می شه ایرادا رو پوشوند.
آخرین نظرات