پیشواز رمضان
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم عصمت صادقیان
کفشـهایم رادستم گرفتم و داشتم آهسته از خانه خارج می شدم که ناگهان پدرم صدایم زد.
_کجا داری می ری؟ گفتم:
_ هیچی الان می آم. در را آهسته بستم و کفش هایم را پایم کردم. نگاهی به کوچه انداختم دیدم عباس سر کوچه ایستاده؛ پیشش رفتم. گفت:
_ چقدر دیر کردید. جواب دادم:
_ می خواستم بابا نفهمه، یکم دیر شد, اکبرهنوز نیامده? گفت:
_ نه، آخه قرار بود سه نفری برویم مسجد. چون فردا اول ماه رمضان بودمی خواستیم مسجد را تمیز کنیم.
آخرین نظرات