نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم لیلا باباربیع
در درگاه احساس سرشار از نفس های بنفشه درون و نجوای پچ پچ کنان گل های خفته در احساس بی احساس غرق نیاز بودم. چرا و از کجا بر نظر نگاهی مبهم و حاصل تنش حوادث حادثه گشته خود را بیابم؛ چگونه نفس را از سیاه چال زمان گذر دهم. جزر و مد شدیدی بر قلبم حاکی است. ندانسته به کجا شتاب می گیرم و چرا به طپش دل رو انداخته که پرم از پیچ و تاب لحظه های عاطفه، چگونه ندای آزادی را به بلبل تازه نفس برسانم آسمان سر به بالا با غرور و زمین با آن همه ناز مرا به خود می خواند. تو در بند منی و باران نم نم اشک های ریز و حیات بخش را به رخم شاباش می کند؛ گوییا او هم حیران مانده چو من، ابر قهقهه سر می کند و باد را به رقص زلف کبوتر های منتظر می نشاند. طوفانی نگاه با دل پر طنین برخورد کرد و من گیج، نظاره گر آن ها. چه کنم دلم می خواهد دست باران را بگیرم و به آغوش خاک بسپارم و راهی جاده شوم که تقدیر بر من فرود آمد. ای حیوان ناطق به چه نگریستی که خیلی وقت است نفست را به یغمای وجود سوزاند و تو حیران راهی هستی که فرسنگ ها با سرشت تو در تضاد است. مرا ببخش که خود را به تقدیر سپرده چون من و تو از یک پرتوی حضور نیستیم تا در خلوت دل هوای غمزده دل را معنا کرد.
آخرین نظرات