نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
به محض اینکه گوشی را قطع کردم اشک هایم جاری شد. همسرم پرسید:
_ چی شده مریم؟ گفتم: _ دوستم بود دعوتمون کرد امشب بریم هیئتشون گفت:
_ خب حالا چرا گریه می کنی عزیزم، باشه می ریم. فکر کردی من میگم نه؟ سمتش رفتم ؛ کنارش نشستم؛ دستش را گرفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشمهایم را بستم و و آرام زمزمه کردم:
یا ام المومنین یا خدیجه، یا ام المومنین یا خدیجه همسرم نمی خواست حال خوشی که در من می دید را عوض کند. پس حالتش را عوض نکرد و گفت: _ عزیزم همون طور که حضرت خدیجه زمانی که همه به پیغمبر پشت کرده بودند بهش رو کرد، الان هم اگر من و تو به همه پشت کنیم و از همه ناامید بشیم، خدا کسی را که بجای همه برامون کافی باشه سر راهمون می زاره.
من فهمیدم چرا گریه ات گرفت، چون تو این چند وقته ناامید شدی از جواب دکترها، از این که بچه دار نشیم ناراحتی، اما هرکس هم جوابمون کنه خدا همه جواب ها دستشه.
همین که تو هئیت مادر، مادرمون حضرت زهرا دعوتمون کردن یعنی بسپارید به ما، شما فقط بیاید بقیه اش با ما. من که اشک هایم تند تند می چکید روی شونه های علی، سرم را بلند کردم و گفتم:
_ نه برای این گریه نمی کردم علت اشک های من تنها شدن پیغمبر بود. به این فکر افتادم که من و تو هم با وجود بی مهری های اطرافیان، فقط و فقط هم دیگه را داریم و اگر هر کدام از ما زودتر از دنیا برود دیگری چقدر تنها می شود. این نبود یار و همراه در کنارما علت اشک های من هست. اشک هایم را پاک کرد و خندید. بلند شد؛ من را هم بلند کرد و گفت:
_ پیغمبر ام ابیها را داشت؛ ما هم خدا یه دختر بابایی بهمون می ده دیگه تنها نمی مونیم. هم خنده ام گرفت هم از حرفش تعجب کردم؛ که کی رو با کی مقایسه می کند زدم به شانه اش و گفتم:
_ تا بریم هیئت ببینیم حضرت مادر چی برامون دعا می کنه فقط قبلش… لب هایم را جمع کردم؛ به شانه اش اشاره کردم و ادامه دادم:
_ فقط قبلش لباستو که خیس کردم برو عوض کن.
آخرین نظرات