خواهر کوچک ترم از سوسک و مارمولک و هر جک و جونور دیگری که هست به شدت می ترسد.
روزی بنایی داشتیم و تا دلتان بخـواهد از این موجودات مظلوم خدا در اطراف پراکنده بودند.
در اتاقی که فرش داشت روی زمین دراز کشیدم، خواهرم هم کنارم روی فرش خوابید.
تا این که یکی از همین موجودات مظلوم خدا از راه رسید و با سرعت به طرف خواهرم آمد،
خواهرم سریع از جایش بلند شد؛ طرف دیگر فرش خوابید و مرا سدی بین خودش و آن حشره بی نوا کرد.
سوسک هم مرا دور زد و دوباره به سرعت به طرف خواهرم رفت.
خواهرم عصبانی بلند شد؛ از دری که وسط اتاق بود گذشت و پیش پدر و مادرم رفت تا درامان باشد.
سوسک بی نوا هم از فاصله در با زمین استفاده کرد و دنبال خواهرم رفت.
پدر و مادرم را دور زد و به سرعت، نزد خواهرم رفت.
خواهرم که طاقتش طاق شده بود جیغ بلندی کشید و سوسک بی نوا توسط پدرم به ضرب دمپایی، دار فانی را وداع گفت.
آخرین نظرات