مِهر۵۸، با نامهربانی آغاز شد و با هجوم و غارت و کشتار! یک سال و چند ماه تکه ای از وجود ملت زیر دندان های وحشی دوران، خُرد می شد و خون چشم و جگر ِمردمان روان بود.
اما غروب دوم خرداد ۶۱ با طلوعی همراه شد که چشم ها را خیره و دل ها را روشن کرد، آری سومین روز از سومین ماه بهار خدا، دل ها عطر و بوی خدا را استشمام کردند و جانی دوباره گرفتند.
جانی که با بال های خونین فرشتگان به وطن بازگشت. بعد از دیدن فیلم های دفاع مقدس و خواندن کتاب دا، همراه با قهرمان قصه در شهر می گشتم با او پیچک های خانه شان رامی دیدیم و بعد پَرپَر شدن جوانان و دوستان را.
گریه ها و خمیدگی کمرش، وقتی با دست خود برادر و پدر را به خاک می سپرد، دردم را افزون می کرد. آوارگی های جان گدازش، پاهایم را تاول زده می کرد. لبخندم وقتی به لب نشست که خبر آزادی خونین شهر را به گوش قهرمانم رساندند، اما! کوچه های بی نشان و شهری که زیر خشم جاهلانه به تلی خاک مبدل گشته؛ غمناکی قلبم را به همراه آورد.
خون بهایی گران و سنگین برای رهایی . گُل های بی سر، بی پا و بی نشان که بر زمین ریخته و نمادی شدند از غیرت ایرانی. آن ایرانیانی که نگذاشتند چشم هرزه و دست ناپاکی، به پیکر گلگون وطن برسد.
درود بر پویندگان شهادت که ریشه و جریان ابدیشان پشتیبان آسایش و آرامش ایران زمین بوده، هست و خواهد بود.
آخرین نظرات