نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
من را در گوشه ای از سنگر رها کرده بود. نظاره گره آدم هایی بودم‘ که با مردانگی و شجاعت به اینجا آمده و در حال عشق بازی با خدا بودند. (هادی،هادی حمید
_( ظاهرا صرف شام، مهمون ناخونده داریم ازشون خیلی پذیرایی بشه تمام). صدای خش خشی آمد و صدا قطع شد. این صدا چندین بار از بیسیم بچه ها بلند شد‘ ولی تمام حواس بچه ها پیش معشوقه خود بود. نماز تک تکشان رو به اتمام بود ‘که صدای تیراندازی را شنیدند. با صدای بلند یا حسین(ع) گفت و من را روی دوشش انداخت . سریع پوتین های خاکی اش را پوشید . صدای قلبش را می شنیدم که دیوانه وار بر سینه اش کوبیده می شد (تاپ توپ تاپ توپ). با یاحسین(ع) دومی که گفت حواسم به سمت دکل رفت. کبوتری با بال های خونین رقصان از دکل سرازیر شد. اولین باری نبود که این صحنه های دلخراش را می دیدم ولی… یاد چند روز پیش افتادم:
_ (حاجی منه بی لیاقتم ببر. _ این چه حرفیه پسر، تو تازه چند ماهه که ازدواج کردی‘ زن و زندگی داری‘ من می رم، به جای توام می رم) پسرک سرش را پایین انداخت و با شانه های پایین افتاده به سمت دکل رفت. با قطراتی که به صورتم می خورد به زمان حال بازگشتم. دو زانو بر روی زمین نشست‘ کبوتر خونین را در آغوش کشید.
آسمان با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد . بوی خون و باران تراژدی غم انگیزی را به وجود آورده بود. نگاهی بر پیکره گلی اش انداختم‘ تیر درست به قلب نازنینش اصابت کرده و شربت شهادت را نوشید. با دیدن سربندش، چشمانم همانند آسمان بارانی شروع به باریدن کرد. زیر لب، روی سربند زرد رنگ، که گلی شده بود را خوندم “کلنا عباسک یا زینب(س)” نمی توانم بگویم شهادتش اتفاقی بود. نه… خدا عاشقش شد و خوب او را خریداری کرد.
آخرین نظرات