هر روز راس ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه مسیر من از میدان امام حسین(ع) یا دروازه دولت به سوی هشت بهشت است.
هر روز از اتوبوس پیاده می شوم و به سمت اتوبوس های میدان امام حسین- لاله-احمد آباد حرکت می کنم.
هر روز سر راهم حدود هفت هشت دقیقه ای پیاده روی است.
هر روز سمت راست داخل پیاده رو مردی میانسال می بینم که ترازویی جلوی خود گذاشته و منتظر است که کسی بیاید و بخواهد خود را وزن کند؛ شاید چند تومانی کف دستش بگذارد و بتواند با آن امرار معاش کند. مرد به سختی راه می رود و مشخص است که توان کار بیش تری ندارد.
هر روز دختری چادر به سر, با مقنعه مشکی, در کمال تمیزی و سادگی جلوتر از من حرکت می کند.
هر روز این دختر روی وزنه می رود و خود را وزن می کند.
کارش برایم خیلی عجیب بود؛ پیش خودم گفتم چرا چنین آدمی با این شخصیت, باید انقدر درگیر یک گرم اضافه و کم شدن وزنش باشد.
نمی شناختمش, اما این بار که برخلاف هر روز با دوستم هم مسیر بودیم دوستم او را شناخت.
خیلی دوستش داشت و از حسن اخلاق و نجابت و چه و چه اش خیلی تعریف می کرد.حرفش را تصدیق کردم و گفتم:
- انگار خیلی استیل بدنیش برایش مهم است؟
با تعجب پرسید:
- اتفاقا خیلی درگیر ظواهر نیست.
به مکان همیشگی رسیدیم به مردی که از وزن کردن آدم ها نان می خورد
مثل هر روز دختر خود را وزن کرد. به او اشاره کردم و گفتم از اینجایی که هر روز خود راوزن می کند.
دوستم لبخندی زد و اشاره کرد به پول هایی که در دست مرد بود و گفت:
- تو باشی حاضری این همه پول برای وزن کردن خودت بدهی؟
آخرین نظرات