نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
چشم هایم را باز می کنم، سقف بالای سرم را می بینم، می گویم:
_ خدایا شکرت که سقفی بالای سر دارم و هنوز هوایت را نفس می کشم. خدایا سپاس که آواز پرندگانت، و حمد و ثنایشان را می شنوم. از جایم بر می خیزم، دست هایم را باز می کنم، بدنم را کش و قوس می دهم و رو به آسمان می گویم:
_ خدایا شکرت که بدنی سالم و مستعد دارم. به سمت روشویی می روم، آب بر صورتم می زنم و در آینه خود را نگاه می کنم. در دل می گویم:
_خدایا شکرت که می بینم. شکرت که خنکای آب را بر پوستم حس می کنم. شکرت که طراوات و سر زندگی را از آب خنک، این نعمت بی مثالت می آموزم. حوله را بر می دارم و صورتم را خشک می کنم. نوایی جان سوز از رادیو به گوش می رسد: بک عرفتک، و انت دللتنی علیک، و دعوتنی الیک، و لو لا انت لم ادر ما انت، الحمدلله الذی ادعوه فیجیبنی، … (فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی) این بار کمی بلندتر می گویم:
_ خدایا شکرت که صدایم را شنیدی و پاسخم دادی. حوله را سرجایش می گذارم و زمزمه می کنم: الحمدلله الذی لا ادعوه غیره…
آخرین نظرات