همراه اقوام مادری ام برای گردش بیرون رفته بودیم.
به محض اینکه رسیدیم، مونا عروس خاله ام چادرش را برداشت.
روی تپه خاکی کنار آب نشستیم.
_مونا گفت: چادرت را بردار تا راحت باشی.
_لبخند زدم و گفتم: راحتم.
_گفت: تا مجردی هر کار بخواهی
می توانی بکنی بعد که ازدواج کردی شوهرت نمی گذارد چادرت را برداری. باید از اول عادتش بدهی.
_گفتم: من مشکلی با آن ندارم.
_ادامه داد: بعد ها از اینکه چادر سرت می کنی خسته می شوی.
_گفتم: من چادرم را دوست دارم.
در آن جمع تنها کسی بودم که چادرم همه جا با من بود و ابدا از اینکه چادرم را برنداشته بودم احساس ناراحتی نمی کردم.
هرچند گاهی سختی هایی داشت ولی به نظرم ارزشش را داشت.
مهشید عروس دیگر خاله ام که تازه به جمع ما پیوسته بود با عصبانیت کنار مونا نشست و گفت:
_محسن اجازه نمی داد چادرم را بردارم.
_می گفت: ببین دخترخاله ام چقدر با چادر با وقار به نظر می آید، دوست دارم همسرم هم همین طور باشد.
مونا و مهشید نگاهی به من انداختند،
_مونا با حرص گفت: چون یک نفر چادر سر می کند، دلیلی ندارد که بخواهند ما همین طور باشیم و گرنه همه توی فامیل ما با مانتو هستند.
با شنیدن حرف هایشان با خودم فکر کردم:(دختر خاله شوهرش یعنی کی میشه، آهان، منو می گفتند)
خنده ای که روی لبم آمده بود را خوردم و هیچ نگفتم.
خدا را شکر کردم که چادرم توانست تاثیری هرچند ناچیز داشته باشم.
آخرین نظرات