داخل اتوبوس نشسته بودم که خانمی سوار شد و کنارم نشست هر از گاهی برمی گشت و نگاهی به من می انداخت از نگاه گاه بیگاه او تعجب کردم متوجه تعجبم شد و گفت: خدا را شکر که هنوز دختر باحجاب هست ,خنده دار بود او از دیدن دختر با حجاب تعجب می کرد بیاد حرف استادم افتادم که می گفت الان اگر پیرمرد 120ساله پیدا کنند خبرنگاران مانند یک عتیقه با او برخورد می کنند و با او مصاحبه می کنند, انگار چیزی عجیب دیده اند. از او می پرسند راز زنده ماندن شما چیست در حالیکه باید دنبال علت مرگ و میر زود رس بگردند نه راز ماندگاری یعنی از او می پرسند چرا تا حالا نمردی؟ آنقدر که مرگ جوانان زیاد شده متعجب می شوند که چرا هنوز آدم مسن وجود دارند. حالا هم این خانم, آنقدر بی حجاب دیده بود که اینطور با تعجب به من نگاه می کرد فکر کردم که شاید تقصیر ماست که داریم عتیقه می شویم .
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
از مسافرت یک روزه از شهرکرد برمی گشتیم, که به ترافیک سنگینی برخوردیم. من با ماشین شوهر خواهرم آمده بودم. شوهر خواهرم شلوغی را که دید توی یک فرعی پیچید ,تا راه میان بری پیداکند. چند تا ماشین هم به خیال اینکه ما بلدِ راه هستیم و مال آنطرف هاییم, دنبال ما آمدند. هر چه بیشتر می چرخیدیم کمتر پیدا می کردیم . بعد از یک ربع بی راهه رفتن هم به بن بست خوردیم و عزم برگشتن کردیم , وقتی دور زدیم تازه متوجه سیل ماشین هایی که به دنبال ما قطار شده بودند, شدیم. تعدادشان بیش تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. شوهر خواهرم لبخندی زد و با صدای بلندی به آن ها گفت: کجا آمدید؟ این جاکه راه ندارد. این را گفت و دور زد. خواهرم می خندید و می گفت امروز هم خاطره ای شد برای خودش. اما من فکر کردم ماشین هایی که به یک امید واهی به دنبال کسی ر اه افتاده اند که نمی دانند راه را بلد است یا نه, حالا که به بن بست رسیده اند چه حالی دارند؟مثل آدم هایی که به یک امید واهی, کورکورانه وبدون تحقیق دنبال رو بقیه هستند دریغ از اینکه عاقبت آن سراب است.
سر کلاس استاد بودیم ,بحث از قضایایی شد که قبلا ثابت شده و نیازی به اثبات ندارد. استاد هم مثال زد: مثلا مجموعه زوایای مثلث که180 درجه است, بلافاصله هم اضافه کرد حتما می دانید که این قضیه اشتباه است ولی از بچه گی توی ذهن ما فرو کرده اند.با تعجب پرسیدم استاد من متوجه نمی شوم یعنی مجموعه زوایای مثلث 180درجه نیست .استاد دو تا مثلث روی تابلو کشید که یکی اظلاع تو رفته و یکی اضلاع برآمده داشت, به تبع ظلع ها, زاویه هایش بزرگتر از 60 درجه یا کوچکتر از60 درجه می شد که مجموعه آن 180 درجه کمتر یا بیشتر می شد و اضافه کرد که ما اصلا مثلث با اضلاع صاف نداریم این اشتباهی است که آنقدر تکرار شده که در ذهن ما جا افتاده است تا حدی که احتمال خطا هم نمی دهیم. دقیقا مثل وقتی است که یک نفر عطسه می کند و همگی بخاطرش یک لحظه درنگ می کنند یا خیاطی که حتی اگر اعتقاد نداشته باشد که چادر را اگر چهارشنبه بِبُری می سوزد, باز هم احتیاط می کند و چهارشبه چادرش رانمی بُرد.
توی زندگی همه آدما وقت هایی پیش می آید که نمی دانی چکار کنی وقت هایی که می بینی فرصت های زندگیت مثل شارژ گوشیت تند و تند تمام می شوند و تو نمی دانی چکار کنی وقتایی که از بس فکر مشغولی داری کارهایی زیادی که روی سرت ریخته را نمی توانی درست انجام دهی وقتایی که انگار زندگیت رفته روی تردمیل و نمی گذارد جلو بروی. نگرانی درس های نخوانده و کارهای نکرده و فکری که همیشه خدا مشغول است وقت هایی که دلت می خواهد از هم قید و بندها رها بشوی و بروی, کجا؟ نمی دانم جایی که گذر زمان برایت مهم نباشد فرقی نکند که الان شب است یا روز یا ساعت چند است فرقی نکند که الان دیرت شده و استاد سر کلاس می رود و تو اینجا نشستی توی ایستگاه اتوبوس و داری درد دل هایت را می نویسی فرقی نکند که به کلاس می رسی یا نه و بعد به خودت می گویی بهتر است پیاده بروم, اتوبوس نیامد. حیف است کلاس خانم همتی را از دست بدهم و وقتی تصمیم به رفتن پیدا می کنی با دیدن اتوبوسی که از دور می آید خوشحال می شوی و بعد تازه یادت می آید که کارت اتوبوست را دنبالت نیاوردی و مجبور ی برگردی خانه. بعضی وقت ها گره های کوری که برای خودت دست و پا می کنی از گره های زندگیت کورترند انگار نمی خواهند باز شوند چون از اول هم کور نبوده اند.
قبر عمویم که تقریبا ده سالی می شود که فوت کرده اند وسط قبرستان است برای رفتن سر مزارش باید از کنار امام زاده بگذری همیشه وقتی سر مزارش می روم از کنار یک سنگ قبرمرمر سبز رد می شوم که دور تادور آن را شیشه کشیده اندهمیشه عاشق این سنگ بودم می دانستم که قیمتشم هم نیست اما درست چند قدم آن طرف تر سنگ قبری ساده که دور تا دورش را میله های آهنی زنگ زده ای گرفته می بینم همیشه برایم سوال بود که چرا این دو با بقیه فرق می کنند یک فرق اساسی که بین این دو قبر بود این بود که همیشه سر قبر میله ای شلوغ بود ولی قبر مرمر سبز یکه و تنها افتاده بود. به یاد ندارم که کسی را بالای آن دیده باشم تا روزی که عمه ام بلاخره مدرک تحصیلی اش را که چندسالی درآن مشکل پیش آمده بود گرفت . با خوشحالی بسته ای خرما خرید و مرا هم همراه خود سر قبر میله ای که حالا فهمیدم متعلق به شخص متدینی به اسم سید مرتضی بوده برد و خیرات کرد و گفت: نذر کرده بودم اگر مشکلم حل شود برایش خیرات بدهم.
آخرین نظرات