توی زندگی همه آدما وقت هایی پیش می آید که نمی دانی چکار کنی وقت هایی که می بینی فرصت های زندگیت مثل شارژ گوشیت تند و تند تمام می شوند و تو نمی دانی چکار کنی وقتایی که از بس فکر مشغولی داری کارهایی زیادی که روی سرت ریخته را نمی توانی درست انجام دهی وقتایی که انگار زندگیت رفته روی تردمیل و نمی گذارد جلو بروی. نگرانی درس های نخوانده و کارهای نکرده و فکری که همیشه خدا مشغول است وقت هایی که دلت می خواهد از هم قید و بندها رها بشوی و بروی, کجا؟ نمی دانم جایی که گذر زمان برایت مهم نباشد فرقی نکند که الان شب است یا روز یا ساعت چند است فرقی نکند که الان دیرت شده و استاد سر کلاس می رود و تو اینجا نشستی توی ایستگاه اتوبوس و داری درد دل هایت را می نویسی فرقی نکند که به کلاس می رسی یا نه و بعد به خودت می گویی بهتر است پیاده بروم, اتوبوس نیامد. حیف است کلاس خانم همتی را از دست بدهم و وقتی تصمیم به رفتن پیدا می کنی با دیدن اتوبوسی که از دور می آید خوشحال می شوی و بعد تازه یادت می آید که کارت اتوبوست را دنبالت نیاوردی و مجبور ی برگردی خانه. بعضی وقت ها گره های کوری که برای خودت دست و پا می کنی از گره های زندگیت کورترند انگار نمی خواهند باز شوند چون از اول هم کور نبوده اند.
گره کور
آخرین نظرات