هروقت می خواستیم به خانه مادربزرگم برویم از خیابان جامی می رفتیم. اما آنروز پدرم گفتند خیابان جدیدی احداث شده امروز می خواهم از آن طرف بروم .به خیابانی که پدرم می گفت رسیدیم «خیابان آیت الله زاهد » کمی پیچ خم داشت ولی مسیر ما را خیلی راحت کرده بود .دیگر کار ما راحت شده بود همیشه از آن مسیر می رفتیم .اسم این خیابان توی ذهن من ماند همیشه فکر می کردم آیت الله زاهد چه کسی بوده که اسمش را روی خیابان گذاشته اند. این سوال توی ذهن من ماند تا روزی که آقای برقی کار استاد تفسیرمان گفتند چند جلسه به جای من خانم زاهد سرکلاستان می آیند. جلسه امروز و فردا شد بلاخره دیروز جلسه برقرار شد و چشم مابه جمال خانم زاهد روشن شد. خانمی مودب وخوش صورت بودند که بعداز سلام واحوالپرسی با تک تک بچه های کلاس دست دادند و بعد جهت آشنایی بیشتر ما را حضور و غیاب کردند. قبل از این که وارد بحث کلاس شوند من از رشته تحصیلی شان سوال کردم .خانم زاهد ضمن بیان رشته تحصیلی شان در مورد خانواده شان صحبت کردند و گفتند: من دختر آیت الله زاهد هستم خیابانی نزدیک مسجد سید هست که نام پدر مرا روی آن گذاشتند .پدرم انسان شریفی بود. وقتی فوت کردند شاگردانم به من گفتند چرا در مورد پدرتان برای ما صحبت نکردید. پدر م خیلی دوست داشتند که من وارد حوزه شوم من بعد از اینکه سیکلم را گرفتم وارد حوزه شدم پدرم مرا خیلی تشویق می کردند که درسم را بخوانم می گفتند دوست دارم بانوامین بشوی خیلی اوقات هم خودشان تدریس مرا به عهده می گرفتند.مسجدی که ایشان برای نماز و سخنرانی به آنجا می رفتند نزدیک همان خیابانی است که نامش را رویش گذاشتند همیشه هم از کوچه پس کوچه ها می رفتندمسیر طولانی را طی می کردند. برادرانم می گفتند چرا اجازه نمی دهید شما را با ماشین ببریم سنی از شما گذشته و اذیت می شوید اما پدرم می گفتند: پیاده که بروم مردم مرا می بینند و سوالات شرعیشان را می پرسند. مردم خیلی چیزها را هنوز نمی دانند. تا روزی که پدرم به رحمت خدا رفتند. روزی شهردار پیش ما آمد و گفت می خواهم این کوچه پس کوچه ها را خیابان کنم و اسم پدرتان را روی آن بگذارم. پدرتان خیلی به گردن من حق دارند.بچه که بودم روزی حوصله ام سررفته بود و دم در خانه ایستاده بودم پدرتان مرا دیدند. به من سلام کرد و گفت اگر حوصله ات سر رفته شب که پدرت خانه می آید بگو تو را به مسجد بیاورد. آن شب به مسجد رفتم و حمد و سوره پر غلطی خواندم و جایزه ای از پدرتان گرفتم این شد که دیگر پایبند مسجد شدم حالا هم می خواهم این خیابان را به نام پدرتان نام گذاری کنم.
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
زیاد شنیده بودم که وقتی کاری طبق میل کسی پیش نمی رفت می گفتند مصلحت نبوده ولی به قول معروف: شنیدن کی بود مانند دیدن .روزی که جواب رد کنکورم را گرفتم همان یک ذره اعتقادم به مصلحت خدا هم دود شد و به هوا رفت .برای دختر درسخوانی مثل من قبول نشدن در کنکوری که حق خودم می دانستم, فاجعه بود .با خدا که خلوت می کردم می گفتم: من که قرار نبود کار بدی انجام دهم می خواستم همان سفارش خودت که به علم آموزی بود انجام دهم کجای این کار به مصلحت تو نبود؟به هر حال با شروع مهر دوباره شروع به خواندن منابع کنکور کردم .تا روزی که خواهرم از مدرسه آمد و گفت که یکی از دوستانش می خواد در آزمون ورودی حوزه شرکت کند او نیز چنین تصمیمی گرفته بود. می دانستم که درس هایش را به زور می خواند و از هر فرصتی برای کلاس نرفتن استفاده می کند. این شدکه گفتم : خودم کارهای ثبت نامت ر ا انجام می دهم .هر بار که برای کار خواهرم از خانه بیرون می آمدم مادر می گفت: برای خودت ثبت نام کن می دانی که خواهرت درس نمی خواند. اما من هیچ وقت دید خوبی نسبت به حوزه خواهران نداشتم احساس می کردم جو خشکی دارد یادم می آید یک روز که یکی از معلمانمان از اهداف آینده مان پرسید من جواب دادم :دوست دارم همه رشته ها را تجربه کنم بجز دام پزشکی و طلبگی. جمعا سه بار برای ثبت نام خواهرم به حوزه کوثر که در خیابان پنج رمضان بود رفتم تا مدارکش تکمیل شد درهمان سه جلسه متوجه شدم حوزه زیاد هم شبیه آن چه فکر میکردم نیست ولی باز هم دودل بودم از طرفی همیشه دوست داشتم رشته ام گره ای از زندگی خودم و دیگران باز کند حال آنکه عملا رشته درسی من که حسابداری بود این خصلت را نداشت بخاطر همین سال دوم که برای کنکور می خواندم احساس کردم این رشته ای نیست که اهداف من را برآورده کند , ولی باز هم اصرار داشتم که کنکور فنی را شرکت کنم اما وقتی کنکور تمام شد متوجه شدم که دیگر قبول شدن در آن برایم مهم نیست من راهم را پیدا کرده بودم.این شد که برای حوزه ثبت نام کردم. ناگفته نماند که خواهرم حتی در آزمون ورودی هم شرکت نکرد .وقتی که کارشناسی ام تمام شد با وجود اصرار اطرافیان حاضر نشدم کنکور دانشگاه شرکت کنم و سطح سه رشته کلام شرکت کردم ولی وقتی با وجود تلاش فراوان قبول نشدم با خودم گفتم که حتما مصلحتی داشته ,دیگر چون و چرا در کار خدا نمی آورم تا پارسال که بعد از اینکه برای بار دوم در رشته کلام ثبت نام کردم رشته مطالعات زنان را اضافه کردند و من دو روز مانده به اتمام مهلت ویرایش اطلاعات , بعد ازمشاوره و البته استخاره تغییر رشته دادم الان یکسال از آن سپری شده و من باز هم مصلحت خدا را دیدم.
عطیه کتاب به دست روی زمین نشست.کنارش نشستم و گفتم: « روایت جدید نوشتم تو اسمش موندم. برات تعریف میکنم یه اسمی براش بگو» مثل همیشه مشتاق شنیدن بود: «دوست پدرم دختری داشت که قلبش را عمل کرده بود, هیچ خواستگاری نداشت چون همه فکر می کردند او مریض است بلاخره یک نفر توی مسافرت از او خواستگاری کرد و عقد کردند. از ترس این که این خواستگار هم از دستش برود, قضیه عمل قلبش را نگفته بود تا بعد از عقد فهمیدند. جالب این که پسر هم پشت کمرش خمیدگی داشت و آنرا پوشانده بود و هر دو بعد از عقد فهمیدند, هیچ کدام صداقت نداشتند, شاید اگه از اول راستش را می گفتند حداقل الان دلچرکین نبودند. بعد گفتم دقت کردی خدا جای حق نشسته» عطیه با صبری که همیشه از او سراغ داشتم لبخندی زد و گفت: چند روز پیش سخنرانی آقای رائفی پور را گوش می کردم می گفت: ایمان هرکس اندازه دارد شما ممکن است کتاب دوستت را خراب کنی خسارتش را می دهی اما یک وقت به ماشین چندین میلیاردی کسی خسارت می زنی کسی هم تو را ندیده آنوقت که باید یک خسارت هنگفت بدهی, باید ببینی حاضری بخاطر دینت پای دِینی که به گردنت افتاده بایستی؟ آن وقت معلوم می شود چند مرده حلاجی. تا وقتی جای کسی نباشی نمی تونی درباره او قضاوت کنی.
نزدیک غروب بود. باد شدیدی می وزید. از در دانشگاه بیرون آمدم و دنبال فاطمه گشتم رفته بود. ایستگاه اتوبوس را بلد نبودم از بقیه پرسیدم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خیلی شلوغ بود, جمعیت همدیگر را هل می دادند و سوار می شدند. جایی برای نشستن روی صندلی اول نزدیک در اتوبوس پیدا کردم. وقتی نشستم دختری را دیدم که می خواست سوار اتوبوس شود. وقتی پایش را درون اتوبوس گذاشت , لیز خورد و به زمین افتاد به طوری که سرش درون اتوبوس و بدنش بیرون افتاد. راننده هم درب اتوبوس را بست و حرکت کرد. خیلی ترسیده بودم, از جایم بلند شدم و داد کشیدم نگه دار. اما راننده توجهی نکرد, با کارت اتوبوس با شدت به شیشه اتوبوس زدم, شروع کردم به فریاد زدن. بلاخره اتوبوس نگه داشت با ترس از خواب پریدم. دهانم خشک شده بود حسابی ترسیده بودم تا چند دقیقه صدای تپش قلبم را می شنیدم. هرچه فکر می کردم که چرا چنین خوابی را دیدم به نتیجه ای نرسیدم, با خودم گفتم فردا حتما صدقه می دهم تا دو روز فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم. آن روز گذشت تا روزی که با دوستانم صحبت می کردیم یک دفعه رعنا گفت: من یکبار بازی کامپیوتری می کردم بازی خیلی خشنی بود تا چند وقت خیلی عصبی شده بودم. با خودم فکر کردم که صحنه های خوابی که دیده بودم خیلی شبیه بازی جدیدی بود که من روی گوشیم ریخته بودم.
شنبه بود. قرار بود آن روز بازرس بیاید. همه جا را تمیز کرده بودند ,کلاس ما را هم عوض کردند . گفتند چون رشته شما اولین بار است که برگزار
می شود حتما سرکلاس شما می آیند.
سر کلاس فقه نشسته بودیم , بحث ارث بود اینکه پسر دو برابر پسر ارث می برد که یک دفعه یکی از بچه ها پرسید : استاد می توانیم
وصیت کنیم که به دختر و پسرمان به یک اندازه ارث برسد؟ استاد خندید و جواب داد : نه نمی توانید چنین وصیتی بکنید. مشغول همین حرف ها
بودیم که در کلاس را زدند .مدیر و معاونان به همراه چند نفر داخل کلاس شدند و از استاد درباره روند کلاس پرسیدند. استاد جواب داد: خانم
ها داشتند می پرسیدند که می توانیم وصیت کنیم که به دختر و پسرمان به یک اندازه ارث برسد؟ یکی از بازرسان با لبخندی گفت: ازخانمی
می پرسند اعتراضی نداری که دیه زن را نصف مرد می دهند ؟ او جواب می دهد: کامل بدهند که چه بشود؟ من راضی نیستم که همان نصف
را هم بدهند که با پول دیه من برود یک زن دیگر بگیرد.
آخرین نظرات