عطیه کتاب به دست روی زمین نشست.کنارش نشستم و گفتم: « روایت جدید نوشتم تو اسمش موندم. برات تعریف میکنم یه اسمی براش بگو» مثل همیشه مشتاق شنیدن بود: «دوست پدرم دختری داشت که قلبش را عمل کرده بود, هیچ خواستگاری نداشت چون همه فکر می کردند او مریض است بلاخره یک نفر توی مسافرت از او خواستگاری کرد و عقد کردند. از ترس این که این خواستگار هم از دستش برود, قضیه عمل قلبش را نگفته بود تا بعد از عقد فهمیدند. جالب این که پسر هم پشت کمرش خمیدگی داشت و آنرا پوشانده بود و هر دو بعد از عقد فهمیدند, هیچ کدام صداقت نداشتند, شاید اگه از اول راستش را می گفتند حداقل الان دلچرکین نبودند. بعد گفتم دقت کردی خدا جای حق نشسته» عطیه با صبری که همیشه از او سراغ داشتم لبخندی زد و گفت: چند روز پیش سخنرانی آقای رائفی پور را گوش می کردم می گفت: ایمان هرکس اندازه دارد شما ممکن است کتاب دوستت را خراب کنی خسارتش را می دهی اما یک وقت به ماشین چندین میلیاردی کسی خسارت می زنی کسی هم تو را ندیده آنوقت که باید یک خسارت هنگفت بدهی, باید ببینی حاضری بخاطر دینت پای دِینی که به گردنت افتاده بایستی؟ آن وقت معلوم می شود چند مرده حلاجی. تا وقتی جای کسی نباشی نمی تونی درباره او قضاوت کنی.
آخرین نظرات