صبح که می خواستم از خانه بیرون بیایم بین پوشیدن و نپوشیدن لباس زمستانی مردد بودم. به قدی هوا خوب بود که فکر کردم بهار آمده. مخصوصا که باد ملایمی هم می وزید. بادی که اصلا سوز و سرمای زمستان را نداشت. انگار کسی به من می گفت پالتویت را بپوش. آخر هم محض احتیاط پالتویی پوشیدم, با این توجیه که به هرحال باد پاییز است و مریضی آور. در طول مسیر که بیست دقیقه ای پیاده روی تا ایستگاه اتوبوس بود حسابی گرمم شده بود و یک ریز به خودم غر می زدم که این هوا پالتو بردار نبود, چرا من پوشیدم. بلاخره رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم. ده دقیقه ای هم پیاده روی تا حوزه داشتم. نزدیکی های حوزه بودم که احساس کردم قطره بارانی به صورتم برخورد کرد. مثل آدم های شک زده دستی روی صورتم کشیدم, چیزی حس نکردم دوباره قدمی برداشتم باز هم قطره ای دیگر. فکر کردم خیالاتی شدم .داخل حوزه شدم خانم دانشی و خانم فائزی سر دیگ بزرگی راگرفته بودند و جابجامی کردند. به کمک خانم دانشی رفتم. دیگ را آب گرفتیم, وقتی می خواستیم آنرا داخل ساختمان ببریم بارش باران محسوس شد. از خوشحالی نمی دانستیم چکار کنیم. دیگ را در بالکن گذاشتیم و زیر آن را روشن کردیم. بعد هم دوتایی به یاد بچگی از خوشحالی بالا و پایین پریدیم. نگاهم به پالتوی تنم افتاد, خوب شد پوشیدمش می گویند: که هیچ کار خدا بی حکمت نیست. راست می گویند.
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
مادرم صدا زد: ریحانه, تلویزیون را روشن کن تا صدای اذان در خانه بپیچد .تلویزیون را که روشن کردم اذان تمام شده بود. کانال راعوض کردم تا اذان تهران که دیرتر از اصفهان شروع می شد را گوش کنم. شبکه 3را که گرفتم فوتبال پخش می کرد. طبق روال همیشه که وسط فیلم اذان را پخش می کرد منتظر شدم تا وسط فوتبال هم اذان را پخش کند, ولی زهی خیال باطل. گزارشگر فوتبال گفت: موقع اذان به افق تهران است از همه شما التماس دعا داریم و بقیه گزارشش را ادامه داد. با تعجب از خواهرم پرسیدم :این, یعنی نمی خواهند اذان راپخش کنند؟خواهرم جواب داد: وسط پخش زنده فوتبال اذان پخش نمی کنند. با حرص گفتم یعنی فوتبال از اذان واجب تر است.
نمازم راکه خواندم هنوز فوتبال ادامه داشت که ناگهان گل زدند,گزارشگر با هیجان در مورد گل زده شده صحبت می کرد, بعد شروع کرد در مورد فردی که گل زده بود صحبت کردن,که به تازگی از همسرش جدا شده است. این چیزها برای خواهرم که اهل فوتبال بود عادی بود ولی من از پخش کردن اسرار مردم جلوی چندین میلیون تماشاچی خیلی متعجب و ناراحت شدم. بلاخره فوتبال تمام شد, و بلافاصله اخبار ورزشی شروع شد. گوینده اخبار ابتدا در مورد فوتبال آن روز صحبت کرد, در مورد آسیب شدیدی که به یکی از فوتبالیست ها آمده بود حرف زد و بعد با وزنه برداری که به خاطر آسیب هایی که از ورزشش دیده بود چند با بدنش را زیر تیغ جراحی برده بودصحبت کرد .بعد هم در مورد آدامس جویده شده فوتبالیستی که دریک حراجی فروخته شده بودصحبت کرد.
با تعجب به صحنه های عجیبی که برای بقیه عادی شده بود نگاه می کردم. با خودم فکرکردم که یعنی این, آن ورزشی است که مد نظر پیامبران و ائمه و علما بوده است؟
سریع وسایل مورد نیازم رابرداشتم واز خانه بیرون زدم. ساعت هشت صبح امتحان داشتم یک فصل از کتابم را هنوز نخوانده بودم. تصمیم گرفتم سوار اتوبوس که شدم کتاب را تمام کنم. بلاخره اتوبوس آمد و من سوار شدم. به دنبال جایی برای نشستن می گشتم که دوستم را دیدم که روی بوفه نشسته بود و به من اشاره می کرد تا روی صندلی کنارش بنشینم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. قبلاچیزهایی در موردش شنیده بودم ولی هیچ وقت جلوی من رو نمی کرد. اما آنروز بعد از مدت ها درباره رابطه اش با پسری به اسم علی صحبت کرد. زیاد اتفاق می افتاد که دوستانم درباره مشکلاتشان از من راهنمایی بخواهند ولی لیلا با وجود اینکه مشکلش خاص نبود راهنمایی خاصی از من می خواست.
از من پرسید: چطور می توانم بدستش بیاورم؟ چه کار کنم که به خواستگاریم بیاید. مردد مانده بودم کارش از ریشه خراب بود و حالا برای ادامه کارش از من راهنمایی می خواست. فکری کردم و گفتم قبول داری که این رابطه از اساس اشکال داشته و نباید خودت را اسیر چنین روابطی می کردی؟ معمولا خانواده ها به چنین ازدواجی به راحتی رضایت نمی دهند. دوطرف به یکدیگر بی اعتمادند. ممکن است طرف مقابلت, به رابطه تو با دیگران شک کند یا جلو خیلی از فعالیت هایت را بگیرد یا حتی آنقدر بدبینی اش زیاد شود که تو را در خانه حبس کند. نگاهی کرد و گفت: قبول دارم خودش هم می گوید اگر ازدواج کردیم دوست ندارم از خانه بیرون بروی. حالابه نظرت چکار کنم. نگاهی کردم و گفتم: باید سنگ هایت را با خودت وابکنی. فرض کن به دستش آوردی ببین می توانی با بدبینی هایش بسازی؟ حاضری با این شرایط باز هم قبولش کنی؟ می توانی بخاطرش فعالیت هایت راکنار بگذاری تویی که فعال و پرکاری؟ می توانی بی اعتمادی اش را به خودت تحمل کنی؟ اگر می توانی و حاضری پیه همه چیز را به تنت بمالی آنوقت برای داشتنش برنامه بریز.
به مقصد رسیده بودم و باید پیاده می شدم صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم در حالیکه هنوز یک فصل کتابم نخوانده مانده بود.
هیچ وقت اعتقادی به خریدن کالای خارجی نداشتم همیشه می گفتم جنس ایرانی حداقل از جنس چین با کیفیت تر است .آن روز برای خریدن بند آپارتمانی به مغازه ای رفتم و قیمت گرفتم. یکی از بزرگ ترین و گران ترین آن ها را برداشتم می خواستم هم بزرگ باشد و هم کیفیت آن خوب باشد فروشنده بند استیل زنگ نزن را به من پیشنهاد کرد, قیمتش را پرداختم و بیرون آمدم .دقیقا بیست روز از خریدن بند آپارتمانی گذشته بود یک روز که داشتم آن را جمع می کردم یکی از بال هایش کنده شد وقتی که ماجرا را به فروشنده گفتم با تولیدی اش تماس گرفت, ولی آن ها مسولیت کارشان را قبول نکردند دیگر به جایی رسیده بود که تلفن هایمان را هم جواب نمی دادند بی خیالش شدیم , هم من و هم فروشنده ای که با ضمانت کالایش را به من فروخته بود و حالا فقط می توانست اظهار شرمندگی کند و قول بدهد که دیگر از این تولیدی خرید نکند .
حالا بند آپارتمانی با بال شکسته گوشه انباری خانه مان خاک می خورد و من هر وقت تبلیغ کالای خارجی می کنند به یادش می افتم ولی هنوز هم دنبال کالای ایرانی می روم ؛ هنوز هم وقتی می گویند این کالا خارجی است دنبال نمونه ایرانیش می گردم اما درد دل تولید کنندگان داخلی را که می شنوم با خودم می گویم: شاید اگر بجای اینکه گناه رکود را به گردن دولت و جنس قاچاق و واردات بیندازند و شاید اگر هر کسی مسولیت کار خودش را قبول می کرد و دیده را بر گریبان فرو می کردند مشکلاتشان حل می شد.
سر سفره با دختر دائی ام ,فاطمه نشسته بودم. بحث تعطیلی قبل از عید بود, یک دفعه فاطمه گفت:
-تا چهار شنبه سوری بایدبرویم. نمی دانم چرا این مدرسه تمام نمی شود.
تازه کلاس هشتم بود و خسته شده بود. گفتم:
-می خواهی بنشینی در خانه مثلا چکارکنی؟ گفت:
-رمان بخونم.
پرسیدم از کجا رمان می گیری گفت:
-از کانال هایی که تبلیغش می آید.
قبلا چندتا از این رمان ها راخوانده بودم چون هیچ کنترلی رویشان نمی شد هر چرندیاتی که می خواستند تویشان می نوشتند.
گفتم چرا رمان کتابی نمی خوانی رمان هایی که توی این کانال های تبلیغی می آیند فایده ای ندارند. حتی محتوی آن ها هم تبلیغ تجمل پرستی است.
یک سری آدم با حقوق های نجومی وزندگی آن چنانی رابرایت ترسیم می کنند که دیگر نمی توانی زندگی الانت راقبول کنی.
ببینم الان یکی از بزرگترین آرزوهایت داشتن پورشه و گوشی اپل نیست ؟خندید, گفتم دائما خودت را جای شخصیت رمان که اتفاقا همه چیز زندگیش سر جایش است نمی گذاری؟
اصلا از زندگیت احساس رضایت داری وقتی این رمان ها رامی خوانی؟
آخرین نظرات