صبح که می خواستم از خانه بیرون بیایم بین پوشیدن و نپوشیدن لباس زمستانی مردد بودم. به قدی هوا خوب بود که فکر کردم بهار آمده. مخصوصا که باد ملایمی هم می وزید. بادی که اصلا سوز و سرمای زمستان را نداشت. انگار کسی به من می گفت پالتویت را بپوش. آخر هم محض احتیاط پالتویی پوشیدم, با این توجیه که به هرحال باد پاییز است و مریضی آور. در طول مسیر که بیست دقیقه ای پیاده روی تا ایستگاه اتوبوس بود حسابی گرمم شده بود و یک ریز به خودم غر می زدم که این هوا پالتو بردار نبود, چرا من پوشیدم. بلاخره رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم. ده دقیقه ای هم پیاده روی تا حوزه داشتم. نزدیکی های حوزه بودم که احساس کردم قطره بارانی به صورتم برخورد کرد. مثل آدم های شک زده دستی روی صورتم کشیدم, چیزی حس نکردم دوباره قدمی برداشتم باز هم قطره ای دیگر. فکر کردم خیالاتی شدم .داخل حوزه شدم خانم دانشی و خانم فائزی سر دیگ بزرگی راگرفته بودند و جابجامی کردند. به کمک خانم دانشی رفتم. دیگ را آب گرفتیم, وقتی می خواستیم آنرا داخل ساختمان ببریم بارش باران محسوس شد. از خوشحالی نمی دانستیم چکار کنیم. دیگ را در بالکن گذاشتیم و زیر آن را روشن کردیم. بعد هم دوتایی به یاد بچگی از خوشحالی بالا و پایین پریدیم. نگاهم به پالتوی تنم افتاد, خوب شد پوشیدمش می گویند: که هیچ کار خدا بی حکمت نیست. راست می گویند.
شروع یک روز خوب
آخرین نظرات