برای ثبت نام دوره راهنمایی به مدرسه رفتم. نام آن مزین به نام حضرت فاطمه(س)بود: مدرسه فاطمیه
کارنامه پنج سالم راکه دیدند مرا ثبت نام کردند و گفتند:این مدرسه به نام حضرت زهراست و باید در این مدرسه چادر سرت کنی.
چادر پوشیدن را دوست داشتم ،این یک فرهنگ جا افتاده در محله ما بود. بعضی از دوستانم دوران ابتدایی هم چادر سر می کردند. دوست داشتم شبیه آن ها باشم.
به خیاطی رفتم و اولین چادرم را دوختم. برای سر کردن آن خیلی ذوق داشتم . تا اینکه اولین روز مدرسه آن را با ذوق فراوان پوشیدم.
بعد از یک هفته روز جمعه بود که می خواستیم بیرون برویم، چادرم را سرم کردم. پدرم هنوز از چادری شدن من خبر نداشت. مرا که دید اخم هایش را درهم کشید و گفت :(این چیه سرت کردی؟ زود برو بزار تو خونه بعد بیا) ومن با اینکه دلم نمی خواست به اجبار این کار را کردم.
دیگر برایم عادت شده بود، هروقت تنها یا با مادرم بیرون می رفتیم چادرم با من بود، و هروقت با پدرم بودم آنرا برمی داشتم.
شاید همین امتناع پدرم، مرا بیشتر به چادر علاقمند کرد.
سه سال بعد وقتی که دبیرستان می رفتم، روزی می خواستم با پدرم بیرون بروم، اما دیگر حاضر نبودم چادرم را بردارم .
پدرم که مرا با آن وضعیت دید نگاهی با اخم به من انداخت و گفت:
می خواهی چادر سرت کنی؟ با ترس گفتم : بله
گفت :(خب بیا برویم) و من خوشحال از اینکه پدرم چادری شدن مرا پذیرفته با او رفتم.
آخرین نظرات