سلام بریاوربی یار..سلام برزهرای اطهر.سخن راباسلام شروع میکنم تاباصلوات پایان دهم .واما……قصهءچادری شدن من هم مانندببشتردختران سرزمینم هست.ازکودکی وباجبرخانواده.
درروزگارکودکی وقتی دختران وزنان بی چادررامیدیدم پیش خودم میپرسیدم که اینهاسردشان نیست?چادردرذهن من پوششی برای جلوگیری ازسرمابود.
امابایدماجرای چادری ماندنم رابگویم.آنروزی که برای خریدمانتورفتم وفروشنده خانمی رنگ ولعاب داربودکه باورودمن چپ چپ نگاه میکردوسلامی نیم خورده کنان به تلوزیون چشم دوخته.
من هم سلامی سردکردم وگفتم مانتوهایتان درسایزمن هست.خانم فروشنده به رگال ته فروشنده اشاره کردوگفت:آنجاراملاحظه بفرمایید.وقتی به مانتوهایی پیشنهادی اورسیدم’برق ازسرم پرید!
مانتوهای بدقواره وعموماگشادوتیره رنگ!!پرسیدم ازمدلهای دیگه چیزی ندارید?
به سختی جواب داد:نخیرخانم.
درهمین حین گفت وشنودمن بافروشنده ‘خانمی رنگ ولعابی ودرسایزوقدمن واردشد.
فروشنده به سرعت خودش رابه مشتری جدیدرسانیدوبه گرمی سلام وخوش آمدی گفت.
مشتری جدیدسوال من راپرسیدوبرخلاف پاسخ شنیده شده ء من ..ایشان به سمت مانتوهای رنگی وجذاب راهنمایی شدند.
گوشهایم ازشدت عصبانیت داغ شده بودند،نمیدانستم چه کارکنم وچه بگویم که شوهرم به کمکم آمدودست مراگرفت وگفت:خانم اگه بهترین وقشنگترین مانتوراهم به شمارایگان بدهد،من یه لحظه دیگه اینجانمیمونم.
وقتی مغموم ازفروشگاه بیرون می رفتم هزارفکردراطراف من پروازمیکردندوشیطان خناس هم ارابه ءخویش رابرای شکارچادرمن به رقص درآورده بود.
ناگاه به یاداین شعرکه:چشمهارابایدشست،جوردیگربایددید؛افتادم.
چادرم رامحکمتربه گلوچسباندم وبه خودنهیب زدم؛خارچشم رابیشتروعیانترکن.
خوشحالترازقبل چادرم رابوییده وبوسیده وبرخودم غبطه میخورم که چادری هستم ویادگاردخترپیامبررابردوش دارم.
چه شد که چادری شدم
آخرین نظرات