نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
چشمهايشان در هم گره خورده بود و براى روبرگرداندن و خود را به نديدن زدن دير شده بود. عاطفه بود! صميمى ترين دوست دوران مدرسه اش. چند سالى مى شد كه او را نديده بود. بعد از اينكه در دو دانشگاه مختلف قبول شده بودند، بجز چند تماس تلفنى آن هم همان اوايل، ديگر خبرى از او نداشت. دوست نداشت عاطفه او را با آن سر و وضع ببيند، اما چاره اى نبود. عاطفه هم از ديدن او با آن لباس و قيافه جا خورد، اما به روى خود نياورد و با روئى باز او را در آغوش گرفت.
صندلى كنار دست عاطفه در اتوبوس خالى بود. پهلوى او نشست، مثل آن سالها كه هر دو روى يك نيمكت بغل دست هم مى نشستند. عاطفه هنوز همان عاطفه بود، فقط كمى بزرگتر و خانمتر شده بود. درست مثل آن روزها، قرص زيباى صورتش را با چادر قاب گرفته بود. صورت ساده و بى آرايش، چشمها و لبخند عاطفه، بناگاه آينه اى شد كه او توانست گذشته نه چندان دورش را در آن ببيند.
چقدر از آن گذشته فاصله گرفته بود و اين را امروز با ديدن عاطفه فهميد. انگار كه ديدنش تلنگرى بود كه او را از خواب بيدار كرد. سعي كرد دستهايش را كه با ناخن مصنوعى و آستينهاى كوتاه جلوه گرى مي كرد، قايم كند. اما صورتش را چه مي كرد؟ كمي كه به خود مسلط شد، شالش را كه يله روى موهاى بلندش رها شده بود جلو كشيد و آهسته دستمالى از كيفش در آورد تا در فرصتى مناسب لبهايش را كم رنگتر كند. تا به حال اينقدر احساس خجالت و حقارت نكرده بود.
حرفهايشان گل انداخته بود، اما او درست نمي فهميد چه مى گويد و چه مى شنود. ذهنش درگير شده بود. اگر امروز عاطفه را نديده بود، شايد به اين زودى به ياد نمى آورد كه روزى چادر به سر داشت، سر صف صبحگاه قرآن مى خواند و در نماز جماعت مدرسه فعال بود. كى اينقدر عوض شده بود كه خودش هم نفهميده بود؟
بعد از دو سه ايستگاه عاطفه خداحافظى كرد و پياده شد و او را با هجوم افكار و خاطرات تنها گذاشت.
يادش آمد اولين بار ترم دوم دانشگاه بود كه چادرش را برداشت، به بهانه انداختن كوله پشتى. كتابهاى سنگين دانشگاه را فقط كوله تاب مى آورد و از نظر او كوله با چادر مناسبتى نداشت. ترمهاى بعدى، يواش يواش مقنعه اش را عقب كشيد و دستى هم به صورتش برد تا از قافله عقب نماند.
و امروز آنچنان عوض شده بود كه آرايش دائم و ناخنهاى مصنوعى رنگ به رنگ مجالى براى وضو به او نمى داد و كم كم نماز خواندن هم از سرش افتاد.
آنقدر غرق در افكارش بود كه ايستگاه را رد كرد. ايستگاه بعدى از اتوبوس پياده شد و در پياده رو شروع به قدم زدن كرد. براى رسيدن به خانه عجله اى نداشت، هميشه در حال قدم زدن بهتر فكر مى كرد!
آخرین نظرات