نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
ماه شب چهاردم است و مهتاب کامل. نور ملایمش بر پهنای صورت رنگ پریده ی پدر افتاده، گویی او را نوازش می کند و تمام بی محبتی آدمیان جنگ ندیده را جبران می کند.
این را از لبخند او در چهره ی به ظاهر خوابش می فهمم. هر از چندگاهی که نفسی عمیق می کشد بقدری ضعیف و کم صداست که این را از جیرجیر تخت می فهمم، جابجایی وزنش بر روی این تخت فرسوده ی وسط حیاط، حیاتش را هنوز نوید می دهد.
گاهی که دستگاه اکسیژن را بر دهانش می گذارم تا تنفس راحت تری داشته باشد چشمان همیشه پراشکش را باز می کند و با نگاه پر عمقش از روزهای جنگ می گوید.
جنگی که برای من مفهوم متفاوتی داشت. مادر سرش را از پنجره به سمت حیاط ییرون می کند و سینی پر از قرص و یک لیوان آب را به من نشان می دهد و با لبخندشیرینش مرا بسمت خود می کشد. همین طور که سینی را از او می گیرم پارگی لبش را نگاه می کنم و می گویم: _ هنوز درد می کند؟
این بار خنده اش صدادار می شود و می؛گوید:
_دست و پا چلفتی بازی دیروزم را به یادم نیار؛ لااقل انصافو رعایت کن و از اون تخت بیچاره هم بپرس حالش خوبه یا نه؟ و بانگاهش تخت را برانداز می کند. از مادر جدا می شوم و بسمت پدر می روم. به مهتاب نگاه می کنم و زیر لب می گویم: _ شتر دیدی، ندیدی.
آخرین نظرات