نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
چند روز مانده به عید، حسابی سرم شلوغ کارهای خانه و خرید بود. وقت کمتری برای دخترکم داشتم و او بیشتر سرگرم بازی با وسایل خانه که من چیده و تمیز و جاسازی می کردم، بود.
چند بار از جلوی جاکفشی رد شدم و چشمم به طبقه اول جاکفشی بود که کفش های دخترم آنجا آرام نشسته بودند، اما به یاد نمی آوردم که جفت کردن آن ها را خودم انجام داده باشم. کفش های مجلسی در سمت چپ، دمپایی ها وسط و کفش های راحتی در سمت راست. از پسرم پرسیدم که او به جا کفشی سر و سامان داده؟ اما با پاسخ منفی او مواجه شدم.
البته دمپایی های او برای پاهایش کوچک شده بودند و دیگر نمی پوشید. دفعه آخر که از آنجا رد شدم، دمپایی ها را درون کیسه گذاشتم و با خود گفتم:
- به دخترهمسایه بدهم تا استفاده کند. مامان مامان های ممتد دخترم، همراه با گریه و جیغ ،مرا به به جلوی جا کفشی رساند. پرسیدم: دوباره چته؟ با چشمانی اشک بار جا کفشی را نشان می داد و می گفت: بچشون نیست، مامان و باباش دارن دنبالش می گردند. به جا کفشی که نگاه کردم، یادم از دمپایی های کوچکش افتاد و با تعجب گفتم:
_ مامان و بابای کی آخه؟ با اشک و آه تکرار کرد: دمپایی ها نیست. فهمیدم که دخترم در اوج روزهای کاری من، دنیایی کوچک ولی پرمعنا، ساخته است.
آخرین نظرات