نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
برای رسیدن به خیابان اصلی، از خیابان فرعی یا بهتر بگویم کوچه باغ شهید بهشتی نژاد باید گذشت. چند باری که تنها از آنجا می گذشتم، صداهای نامفهومی را می شنیدم. آن روز سرعت قدم هایم را کم تر کردم و به اطراف نگاهی انداختم. درختان سر به آسمان ساییده و زمین های نیمه سبز و نور خورشیدی که از میان برگ ها بر زمین کوبیده می شدند، همراه با سرمای نیش دار و نوشین بهاری، حسی غریب ایجادمی کرد. به دیوار رو به رو خیره شدم، دو رنگی دیوار کاهگلی توجهم را جلب کرد. دری که دیگر نبود و به جای آن دیواری ناشیانه نشسته بود. دیواری که اطراف باغ قدیمی بود بر اثر باد و باران و گذر زمان نیمه شده، درختانی که در چهار گوشه، جا خوش کرده و بی خیال از هجران دوستان به آسمان رسیده بودند. خیرگی چشمانم به زمین بایر آن وسط گره خورد. ناگاه سایه مات پیرمردی را زیر تاک های در هم پیچیده دیدم، شلوار گشاد و رنگ و رو رفته، کلاه نمدی نخ نما و دستانی قوی که به هرس تاک مشغول بود. آن سو در کنار دیوار زنی مسن، اجاق کوچک دست ساز را با تکه چوب ها روشن نگاه می داشت، کتری سیاه و دود گرفته در کنار اجاق و قوری چینی بند زده روی آن، خبر از چایی تازه دم می داد. گل های پیراهن زن زیر آفتاب رنگ باخته و روسری چرک مرده او با گیره ای که منگوله آبی داشت، محکم شده بود. با اشاره دست و صدای هم زمان آقا، مرد خود را، به صرف چایی دعوت می کرد. آفتاب گونه های هردوی آن ها را شلاق زده و سوزانده بود، اماخنده گرمشان شرمندگی آفتاب را عیان می ساخت. ناگهان با صدای بوق، تصویر پیش رو را از دست دادم و چه حیف و افسوس، البته حالا معنی آن صداهای مبهم رابیش تر می فهمم.
آخرین نظرات