نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثرولایت:
سرکار خانم زهرا سادات افضلی
- لبخندبزن. یکم بیشتر. عه، مسخره بازی در نیار علی!!
چشمکی می زنی. پایت را روی تخته سنگ بزرگی که کنارت قرار دارد می گذاری. آرنجت را روی زانویت تکیه می دهی و دستت را تکیه گاهی برای چانه ات می کنی و لبخندمی زنی…
این لبخند برایم تلخ ترین لبخند شیرین تو می شود… همانی که قرار است تو را از من بگیرد… بالاخره با وجود بغض سنگینم مقاومت می کنم…
بغضم را فرو می برم و لبخند کمرنگی را کنار اشک های حلقه زده در چشمانم، می نشانم… دوربین را آماده می کنم و آن را مقابل چهره ی غم بارم می گیرم… و سپس با فشار انگشتم، عکس گرفته می شود…
عکسی که تصمیم دارد بعد از قرار گرفتن واژه ی شهید در کنار نامت، روی طاقچه ی خانه، جایی برای خود باز کند… عقب می روی و اجازه می دهی موج های دریا هر لحظه بیشتر پاهایت را نوازش دهند…
دستانت را بالا می آوری و عمود به بدنت باز می گیری. صورتت را رو به آسمان می گیری و داد می زنی: - ریحانم، اینجوری هم بگیر!! دوباره از پشت لنز دوربین به تو خیره می شوم و عکس بعدی را می گیرم…
عکس هایی که با لباس رزم می گیری و آن ها را برای بعد از شهادتت می خواهی… ناگهان صدای گریه های محمدمهدی مرا از یادآوری خاطراتم باتو، بیرون می آورد… سرم را از روی مبل بلند می کنم و با عجله به طرف اتاقش می روم. از روی تخت بلندش می کنم و او را به آغوشم می چسبانم…
تو محمد مهدی را فقط یک ساعت دیده ای. پس از متولد شدنش در گوش پسرت اذان گفتی و کمی درد و دل که بین تو و او ماند. این هارا گفتی و اعزام شدی. این بار برای همیشه اعزام شدی… حالا من مانده ام با پسری در آغوشم از جنس تو، از خون تو…
سادات بانو
آخرین نظرات