چند وقت پیش با بچه های حوزه سطح دو، به باغ بانوان رفتیم.
یکی از بچه ها با مادرش آمده بود. مادر جوانی داشت .
زینب دوستم، کنار من آمد و با صدای آرامی از من پرسید:
_اون مادرشه؟
با خنده جواب دادم:
_آره، حالا چرا یواشکی می پرسی؟ نکنه قضیه پلیسیه؟
_ گفتم یه وقت خواهرشه، بعد ناراحت بشه.
ذهنم پر کشید به دو هفته پیش.
با دوستانم به عطاری نزدیک حوزه رفته بودیم. پیرمردی که به او دکتر می گفتند روی صندلی نشسته بود و به سوال های مشتریانش جواب می داد.
منتظر ماندیم تا نوبتمان شد، دوستم جلو رفت و گفت:
_ دخترم ریزش موی شدید دارد.
پیرمرد کمی از خصوصیات ظاهری دختر دوستم پرسید در آخر هم گفت:
_ چند سالشه؟
دوستم جواب داد:
_ دوازده سال
دکتر را نمی دیدم. حوصله ام سر رفت؛ از پشت دوستم سرکی کشیدم تا او را ببینم.
دکتر من را دید و پرسید:
_ایشون دخترتون هستند؟
دوستم با تعجب برگشت و نگاهی به من انداخت گفت: نه آقای دکتر
خنده ای که نزدیک بود روی لبم بیاید را جمع کردم و قورت دادم .
بنده خدا دوستم!
پنج سال از من بزرگ تر بود و این بار دوم بود که فکر می کردند مادر من است.
بار قبلی هم در مهد کودک نشسته بودیم که یک نفر دیگر هم از او پرسید که من دخترش هستم یا نه.
با فاطمه زودتر از او، از مغازه بیرون زدیم فاطمه گفت:
_ بی انصافی می کنن بهش نمی خوره یه دختر همسن تو داشته باشه دیگه
خندیدم و گفتم
من خوب موندم اون که سن خودش نشون میده.
از فکر عطاری بیرون آمدم و توی دلم گفتم:
_ کاش بقیه هم کمی مثل تو مراعات بقیه را می کردند.
آخرین نظرات