نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم زهرا گلستانه:
فرزند برادری دارم که همه ی ما خیلی دوستش داریم مخصوصا خدا بیامرز. پدرم که همه ی بچهها را دوست داشت و بین آن ها فرقی نمی گذاشت. هر بچه ای که از کنارش رد می شد بدون استثنا او را در بغل می گرفت و فشار می داد به طوری که صدای فریادش به آسمان می رفت. وقتی مهدی 6 ساله بود، پدرم مریض شد. درهمان اواخر عمرش دکتری را بالای سرش آوردیم و همسر من شرح حال او را برای دکتر می گفت، وقتی دکتر رفت همسرم گفت: _مهدی را دیدی؟ وقتی من برای دکتر توضیح می دادم و می گفتم که پدرت بدنش درد دارد، پایش حس ندارد و… در همین حین او هم آمده بود و یواشکی بغل گوش من می گفت که به دکتر بگو : _ هروقت هم می گیم پول بده عصبانی می شه. شاید با همان ذهن کودکانه خود فکر می کرد که دکتر می تواند قرصی به پدر بزرگش بدهد که موقع درخواست پول از او عصبانی نشود. آن روز من خیلی به حرف او خندیدم ولی حالا که فکرش را می کنم می بینم که اتفاقا خیلی هم درست فکر کرده. چه اشکالی دارد انسان مشکلاتش را برای دکتر بگوید؛ چرا انسان باید درد بکشد! من خودم هر وقت مریض می شوم فقط پیش یک دکتر می روم به طوری که آن دکتر دیگر همه خصوصیات ،طبع، روحیه و حساسیت های مرا می داند. با این حال چند ماه پیش که پیش او رفتم همین طور اتفاقی برای دکتر از مشکلی که چند سال بود با آن ساخته بودم و فکر می کردم همه ی خانم ها هم مثل من هستند سخن گفتم. وقتی دکتر فهمید برای من دارو نوشت و من حالا خوب شدم به همین سادگی.
آخرین نظرات