نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
قفل گوشیم را باز می کنم و طبق معمول وارد اینستا می شوم. خبر خاصی نیست مثل همیشه، هرکس به نحوی عرض اندام می کند؛ یکی با گذاشتن عکس های خودش، یکی عکس های شوهرش، بعضی ها هم که اوضاع اجتماعی یا سیاسی کشور برایشان مهم تر است. یه عده هم کار مسخره کردن و سوتی گرفتن از ملت را در پبش گرفتند. حالا آن هایی که از دین و ایمان می گویند هم هستند. البته فقط محض خالی نبودن عریضه.
همین طور که عکس ها رو یکی یکی بالا و پایین می کردم یک عکس توجهم را جلب کرد. با انگشت رویش زدم، تا واضح شود. یک خانم مو بلند طلایی، با چهار تا بچه قد و نیم قد، که همشان موهایشان طلایی بود.
انگشت هایشان را به یک سمت نشانه گرفته بودند؛ به سمت شکم برآمده همان خانم مو طلایی. یاد حرفهای خواهرم افتاد که دوست نداشت بچه دار شود و هربار می گفت: _قدیم ها بچه داشتن مد بود الان نداشتن. از اینستا آمدم بیرون و رفتم تو مخاطبین. اسمش را پیدا کردم و با تردید به او زنگ زدم. هنوز خواب بود؛ گفت:
_ چیه این وقت صبح گفتم: _ عزیزم اولا لنگ ظهره، دوما مگه امروز اثاث کشی نداری؟ انگار که فیوز سوزاند یه دفعه تن صدایش عوض شد. گفت: وای، وااای کاری نداری؟ گفتم:
_ خب حالا که بیدار شدی بهت بگم که… پرید وسط حرفم و گفت:
_ می گم کاری نداری؟ گفتم:
_ عجب بی ادبی هستیا، خوب حالا یک دقیقه هم با من حرف بزن؛ خوبه حالا یادت انداختم. گفت:
_ نه بابا، دارم می گم اگر کار نداری پاشو بیا خونمون کمک من. کمی مکث کردم و با صدای کش دار گفتم: _ بــــــله؟ کار که دارم اما چیکار کنم توام جزو کارامی دیگه، باشه میام. گفت:
_ به داداش هم بگو بیاد، لازمش دارم. گفتم:
_ نسرین گفت: هان گفتم:
_ خدایی اگه مامان فقط تو را داشت و ماها نبودیم چه جوری اثاث کشی می کردی؟ گفت:
_ بااااشه، به نی نی دار شدن هم فکر می کنم، خوبه؟ وعه. پاشید بیاید خداحافظ. گوشی رو قطع کرد. من هم خوشحال از پیروزی در جنگ خواهر با خواهر دوباره بهش زنگ زدم. تا گوشی را برداشت گفتم:
_ هروقت نی نی دار شدی می آیم کمکت، قدیم ها کمک کردن مد بود، الانا فقط فاز کمک کردن. خداحافظ. و گوشی را قطع کردم.
تو خودم ریز ریز می خندیدم، تا اینکه صدای مامان آمد. امروز می ریم خونه نسرین بچه ها، برپا.
آخرین نظرات