در دنیایی که اطراف ما پرشده از رنگ های خاکستری وسیاه، پرشده از بالانشین های بی درد و پایین نشین های ناامید. درمیان داستان های مهربانانه ای که از سوی از مابهتران،صفحه حوادث وخبرها راسیاه کرده، من به چشم دیدم که چگونه می توان با یک لطف ومهر،قهرمان شدوای کاش وای کاش،می توانستم قهرمانم را برسردست بگیرم وبه همه نشان دهم.
قصه از ناراحتی های هم کلاسی ام شروع شد، اوکه درمانده درمیان انبود غصه ها وقرض ها ومشکلات شده بود،مدام از انصراف می گفت ومن فقط پرسیدم چرا؟
یک با در جوابم گفت: جداازسختی رفت وآمد،هزینه کتاب هایم را ندارم.
من بی خیال از این جواب فقط دلداری دادم وگذشتم. غم رادرچشمان دوستم دیدم وفکری برای زدودن آن نکردم وبا خودم برچسب دوستی وطلبگی را حمل می کردم.
آن روز دوستم را درحالی که پاکت حاوی کتاب هادر دستش بود وبرق شادی درچشمانش می درخشیدبه کلاس وارد شد. من من کنان ومتعجب گفتم: بلاخره کتاب ها راخریدی؟
خندید وگفت: پول کتاب ها راکسب به من غرض دادتا بعد به او برگردانم و نشست.
درست در کنار دستم مهربان دوستم رادیدم که نوری از محبت درلب هایش به تبسم تبدیل شد. تبسم اوبا تمام تبسم های دنیا که تا به حال دیده بودم،متفاوت بود. عطروبویی از آن به مشامم خوردکه نبوییده ونخواهم بویید.
دختری که درس می خواند وکار می کند، او که بی پیرایه وساده می آید و می رود، با همه گفت وشنود دارد، هیچ گاه از چیزی عصبانی نمی شود وحتی دست کسی را ردنمی کند،این بار در نقاب وطرحی جدید ونو، یعنی فرشته ای در ردای آدمی کنار دستم نشسته.
فهم این موضوع از سویی شاد واز سویی غمگینم می کند.دنیا رابرسرخود آوار می دیدم.
اگر دستم برای خرید کتاب ها گشاده نبود،حداقل می توانستم تلاش کنم و از چندنفر کمک بگیرم.
من با کنجکاوی فهمیدم که این افتخار نصیب دوستم شد،آن دختر مهربان و خوب.
شرم می کنم از خودم که پای در راهی گذاشته ام که لازمه اش مهربانی وگذشت است، اما هیچ نیاموختم ولی او با پول دستمزدش دلی را شاد ولبی راخندان کرد.
باید استوره اش کنم در ذهنم ودلم.
آری گاهی با آفریدن یک لبخند می توان درخشان شد وتابید، چنان افروز، تابناک و روشن.
آخرین نظرات