امروز که برای پهن کردن لباس های روی بالکن رفتم, از لابلای ساختمان های دو طبقه و سه طبقه که با غرور سر به فلک کشیده اند, مادربزرگم را دیدم. آن سمت کوچه, نور خورشید از میان زانوان خسته و خمیده اش می گذشت و بر دیوار می نشست.
چادر گل گلی او از جنس بهار, اماخمیدگی کمرش یادی از خزان. در هیاهوی خیابان قدم به قدم می کشید پاهای خسته اش .
به او نگاه کردم تا چشمانم از همت بلندش سیراب شود. با خود گفتم: به سن و سال او من چه چیزها دیده و چه از خود گذاشته ام؟
لباس ها بر روی بند خود را به دست باد سپرده بودند که پای در اتاق گذاشتم. دخترک کوچک خود را دیدم در کنار عروسک هایش دراز کشیده و برای آن ها شعر می خواند تا بخوابند. شعر دخترکم خیال مرا سوار بر خاطره به خانه مادر بزرگ و پدر بزرگ رساند.
بوی عدس پلوهای خوشمزه مادربزرگ درحیاط پیچیده. لابلای برگ های انگور که سایبان حیاط شده چند قطره از خورشید به صورتم می خورد و نوازشم می کند. دو سوی حیاط درخت های انار کوتاه قد, و انگور بلند بالا.
راهرویی سیمانی در وسط, بوی نم خاک باقچ.
پدربزرگ با شلواری گشاد و جلیقه ای خاکستری رنگ تنگ و براق.
مادربزرگ روسری سفیدی به سر دارد و بی حاشیه, لباس آبی گلدار بر تن. پدربزرگم از رنگ سیاه بیزار بود. خدا بیامرزدش, چقدر خنده های ریز و دلنشینی داشت.
گوشه این خوشی ها, من نشسته بودم و با یک چادر برای خودم خانه ای درست کرده بودم.
دخترم گفت: مامان.
و من برگشتم به زمان. به پیش دخترم, با یاد مادربزرگ سریع به بالکن رفتم تا دوباره ببینمش. اما حیف که رفته بود و از این آمدن و رفتن یک خاطره به ذهن رنگ داد و یک تصویر مات به چشمانم.
آخرین نظرات