نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم رعنا اسماعیلی
هرچه اطرافم را گشتم پیدایش نمی کردم.
اعصابم بهم ریخته بود، بدون نبودنش انگار تعادلم بهم می خورد و نمی توانم کارهایم را انجام دهم،
با عصبانیت گفتم: « ای بابا بازم گم شد حالا چیکار کنم»
و از اتاق رفتم بیرون و در بقیه قسمت های خانه به دنبالش بودم.
برادرم وارد شد و مثل همیشه با شوخی هایش اذیتم کرد.
گفتم: « اینقدر مسخره بازی در نیار حوصله ندارما یچیز بهت میگما»
اما فایده ای نداشت کار خودش را می کرد.
بدون توجه به برادرم داشتم همه جا را زیر و رو می کردم که گفت: « حالا دنبال چی می گردی؟؟»
با بی حوصلگی جواب دادم: «عینکم گم شده»
ناگهان به سمتم آمد و دستش را به طرف موهایم برد و عینکم را پایین آورد و عینک را به من داد.
گفت: «یعنی تا الان متوجه نشدی که عینک روی موهاته»
گفتم: « نه اصلا حسش نکردم از بس که رو چشمم و سرم بوده انگار وجودشو حس نمی کنم دیگه»
با لحن شوخی همیشگی اش گفت: « از بس که خنگی انتظار بیشتری نمیشه ازت داشت »
هر دو خندیدیم و من به اتاقم بازگشتم.
با خود فکر کردم بعضی چیزهای مهم چقدر زود عادی می شوند و دیگر آن ها را حس نمی کنیم.
حالا عینک را می شود جایگزین کرد اما بعضی چیزها که جایگزین ندارند.
مثل پدر و مادر. خانواده،امنیت
آخرین نظرات