به قسمت پژوهش رفتم, تا گزارش آن هفته را از مسئول آن بگیرم. حرف از امتحان دیروزم شد که به خاطر تاخیر یکی از مسئولین عقب افتاده بود و کلاس بعدی ما را هم کنسل کرده بود.
گفتم : بنده خدا استاد خیلی منتظر شدند و آخر هم نتوانستند کلاس را برگزار کنند. مسئول پژوهش به محض این که اسم استاد را شنیدند, گفتند: وای فلان استاد را می گویی ؟ چیزی نگفت؟ به شما غر نزد که منتظر ماند؟
گفتم نمی دانم ما سر جلسه امتحان بودیم اصلا استاد را ندیدیم. این حرف راکه زدم شروع کرد به سابقه تاخیرهایی که از این استاد دیده بود و اینکه اگر یک بار استاد راهنما یا یکی از بچه ها برای دفاع دیر می کردند, خیلی کم صبری می کرد. خلاصه خیلی دلش از دست استاد پر بود. اما هر چه می گفت من یک توجیهی می آوردم. می گفت: استاد عجله می کردند گفتم : حتما بعد از آن کلاس داشتند. می گفت: یک بار دیگر هم خودشان خیلی دیر آمدند ولی ما هیچ چیز نگفتیم. گفتم: حتما مشکلی برایشان پیش آمده بود. گفت: حالا این ها همه به کنار, دائم به من می گفتند شاید ساعت را اشتباه کرده اید. یک بار هم روز دفاع را دو روز اشتباه کرده بود, گفتم: خوب ایشان استاد پر مشغله ای هستند.
می گویند تا هفتاد کار مسلمان را توجیه کنید, ولی توجیه من بخاطر وظیفه مسلمانی نبود, به استادم علاقه خاصی داشتم. نه تنها من, همه بچه های کلاس این استاد را دوست داشتند.
سهل گیر و مهربان بود با همه راه می آمد و برای کلاس دل می سوزاند. می گویند: وقتی کسی را دوست داشته باشی خیلی از ایرادهایش به چشمت نمی آید, آنوقت هر کاری انجام دهد حق را به او می دهی و توجیهش می کنی.
خدایا ببخش که هر روز چون و چرا می کنیم. ببخش که عاشقت نشدیم ببخش که عشق من به تو حقیقی نبود و گرنه غر زدن و چون و چرا معنایی نداشت, می توانستم حداقل مثل استادم کارهایت را توجیه کنم, با اینکه می دانم استادم ناقص و ممکن الخطاست و تو مبرا از هر خطایی, و حتما کارهایت حکمتی دارد ولی باز غر می زم. باز ناله و شکایت می کنم.
آخرین نظرات