نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
- بابا برو به مامانی بگو، سفره رو بندازه.
- برای چی بابایی؟
- عزیز بابا، سفره رو برای چی می ندازن؟ برای اینکه غذا بخوریم. پس بدو برو کمک مامانی.
_ ولی بابا تو هیئت هم سفره انداختن!
_خب؟
_خب اونجا غذا خوردیم دیگه. من دیدم بایایی تو هم افطاری خوردی!
_آره عزیز بابا، خوردم؛ ولی چیزی نبود که. کم خوردم. الانم گشنمه. اصلا ولش کن، تو نمی خواد به مامانی چیزی بگی. خودم میرم می گم.
دقایقی بعد، پدر سبحان غذایش را تمام کرد و از کنار سفره بلند شد و به سمت دستشویی رفت؛ تا دست هایش را بشوید. نزدیک در دستشویی که رسید، سبحان باسرعت به سمتش دوید و نفس زنان با چشمانی گرد کرده گفت: 《بابایی، بابایی، من زودتر از تو خوندم ولی جا نمازو برات گذاشتم. جمش نکردم. 》
_دوباره نمازخوندی بابایی؟ ماکه تو هیئت، به جماعت خوندیم بابایی. دیگه لازم نبود. 》 لبخند از لبان سبحان محو شد، شانه هایش را پایین انداخت و رفت در گوشه ای روی مبل نشست. پدر سبحان دست هایش را شست. برگشت و کنار سبحان نشست. بغلش کرد و گفت: 《سبحان بابا، به چی داره فکر میکنه؟ 》 سبحان که نگاهش به فرش روی زمین بود در همان حال گفت: 《به این فکر می کنم که وقتی غذا رو دوباره خوردی؛ پس نمازم دوباره باید بخونی دیگه! 》 در این حین مادر سبحان سینی چایی را روبروی سبحان و پدرش روی میز گذاشت و کنار آن دو نشست.
صدای قژ مانند برخورد سینی با میز، پدر سبحان را به خود آورد. با خود اندیشید: 《وقتی تو هیئت افطاری رو کم خوردم تا مثلا به دوستام بفهمونم که آدم پرخوری نیستم و از طرفی نمازمم طولانی تر خوندم تا به همون دوستام بفهمونم اهل عبادتم پس سبحان داره راست میگه. وقتی نیاز جسمم به غذا برطرف نشده بود و باز تو خونه سر سفره نشستم. حتما نیاز روحمم برآورده نشده؛ چون به خوش آمد دوستان هیئتی ام نگاه کردم نه خوش آمد خدا.
بی درنگ پدر سبحان، از جای خود بلند شد و دوباره بسمت دستشویی رفت. مادر سبحان گفت:《 کجا می ری؟ چاییت سرد می شه!》 جواب داد:《 می رم وضو بگیرم تا دلم سرد نشده. 》
اقتباسی از گلستان سعدی
آخرین نظرات