نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
انگشتان ظریف دخترم در دستم بازی می کردند و صدای مداومش در گوشم می نشست، مامان از اون حباب ساز بزلگا برام بخر که یه عالمه حباب میده، مامان، مطهره یه قرمزش رو داره که یه عالمه حباب داره.
من هم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: _ مگه هرکی هر چی داره تو هم باید داشته باشی؟ _خودش را لوس کرد و گفت:
_ مامان من گناه دارم. به مغازه رسیده و نرسیده بدو بدو کنان جعبه حباب سازها را پیدا کرد و پشت سر هم می گفت:
_ اینجاس اینجاس. جعبه را برانداز کردم، حباب سازهای بزرگ و کوچک که عکس روی هرکدومشان فرق داشت. من اصرار به حباب سازهای کوچک داشتم اما پیروزی از آن دخترکم شد. به خانه که رسیدیم با ذوق حباب ساز را به پدرش نشان داد و گفت:
_ الان یه حباب بزرگ برات میارم و شروع به فوت کردن در حلقه بزرگ حباب ساز. اما تلاشی بیهوده و بی اَثر، حباب ها کوچک و زود شکن. شروع به نق همراه با غر کرد و عکس روی حباب ساز را نشان داده و می گفت:
_ تو تلوزیون گفته ایرانیا با ایرانیا دوستند، ببین این دختره لباسش مثل ما نیست برا همین با من دوست نیس و از من لجش گرفته و حباب بد، بهم می ده. یه نگاه به عکس روی حباب ساز انداختم و سیندرلای نیمه عریان را دیدم که جای خوش کرده و با بچه من لجبازی می کند.
آخرین نظرات