نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
مادرم به خانه آمد و گفت: _دختر فلانی با دوستاش دفتر ازدواج زدند؛ می خوان کارِ خیر بکنن. دوستام بهم گفتن شمارتونو بده تا برای دخترت خواستگار بفرستند. _مامان! من که مشکل خواستگار ندارم لازم نیست شماره خونمونو بدین. مدتی گذشت تا این که خواستگاری زنگ زد که من روی این حساب که اشتباه گرفته آن را رد کردم. مرد مطلقه ای که دوتا بچه داشت و حدود دوازه سالی از من بزرگ تر بود. اهمیت ندادم تا اینکه دوباره خواستگار چهل ساله ای زنگ تلفن ما را به صدا درآورد. وقتی سنم را پرسید با تعجب پرسید: _شما خواستگار این سنی قبول می کنین؟ ولی وقتی جواب ردم را شنید از تعجبش کم شد. کم کم از این تماس های عجیب، عامل آن را که خانم باقری نامی بود را درآوردم. خیلی اوقات از این که چنین مواردی برایم معرفی می شد سخت ناراحت می شدم. به همین خاطر از نشانی هایش، از جاهایی که شک داشتم ممکن است شماره مرا داشته باشند سراغ خانم باقری را گرفتم. اما هرچه گشتم کم تر به نتیجه رسیدم. تا روزی که دوباره یکی از همین خواستگاران نامناسب زنگ زدند و اسم خانم باقری را آوردند خجالت را کنار گذاشتم و پرسیدم: _می شه بفرمایید این خانم باقری کیه؟ جواب داد: _ از دفتر ازدواج که جدیدا تاسیس شده. دود از کله ام بلند شد. از مادرم که پرسیدم متوجه شدم که احتمالا دوستانش شماره ما را بدون اجازه، و پرسیدن شرایط، به دفتر داده بودند و آن ها بدون هیچ تحقیق و اجازه ای شماره منزل ما به هرکس از راه می رسید داده بودند. تصمیم گرفتم در اولین فرصت سری به آنجا بزنم و آن ها را از نتایج عمل عجله ای وشتابزده شان مطلع کنم. پ.ن کار فرهنگی می خوایم بکنیم خیلی خوبه ولی بهتر نیست از تجربیات بقیه کانون ها هم استفاده کنیم و البته به کسی که نیاز به کمک ما نداره کاری نداشته باشیم. مگه نه این که هرکس نیازش را خودش تشخیص می ده نه دیگران کم تر سرمون را توی زندگی بقیه بکنیم نکنه یه وقت می خوایم ثواب کنیم کباب بشه
آخرین نظرات