نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فاطمه سلیمیان
چه کسی می داند؟ چه کسی می فهمد؟! دست گلت را‘ شاخ شمشادت را‘ پسر رعنا و خوش خنده ات را به چه قیمتی؟ به چه قیمتی راهی جنگ می کنی؟ با چه جرأتی سینه سپر می کنی و ثمره ی زندگی ات را می فرستی جلوی گلوله؟ چقدر بدهند تا دل از جگر گوشه ات بکنی؟ تا مهر مادری ات را زیر پوتین های ساق دارش له کنی و پای رضایت نامه اش را امضا کنی؟ وعده ی کدام بهشت برین را بدهند تا حاضر شوی سلفی های شجاعتش را در شام ببینی؟! از کجایش بگویم ؟ از کجای خون دل خوردن ها؟ مادر است ها! مادر است…. نه ماه انتظارش را کشیده‘ برای دیدنش یک دنیا درد را در آغوش کشیده…. بزرگ شده حالا بعد از بیست و اندی سال‘ حالا که باید لباس دامادی بپوشد‘ جامه ی رزم به تن می کند. تصمیمش را برای رفتن می گیرد….با التماس و حتی باگریه رضایت را می گیرد… وای از دل مادر… وای از دل پدری که علی وار با چاه‘ شب درد و دل می کند… در این واپسین روزهایی که از شام و سرحدات کشورم گل های پرپر می آورند … می نویسم و افسوس که این قلم‘ برای ضجه های مادری پشت جنازه فرزندش کم است. و برای پدری که استوار می ایستد و در برابر حکم خدایش سر تعظیم فرود می آورد نا چیز ناچیز است . قطره ای در برابر دریا … اما خدا وکیلی‘ یک لبخندش‘ سیری چند؟!
آخرین نظرات