مدتی بود دنبال کفشی می گشتم که هم زیبا باشد و هم قیمت مناسبی داشته باشد. اصلا به راحتی و دوامش هم فکر نکرده بودم.
بعد از مدت ها گشت و گذار، بالاخره چشمم یک جفت کفش را گرفت.
واقعا زیبا بود. به مادرم گفتم:
_ (مامان من همینارو میخوام)
از همان هایی بود که من می خواستم و به قولی مطمئن بودم چشم همه را خیره می کند.
فروشنده گفت:
_ همین یک جفت را دارم بپوشید ببینید اندازه هست یا نه.
وقتی که پوشیدم کمی تنگ بود، با خود گفتم:
_ حتما چون زیاد راه رفته ام پاهایم ورم کرده و برایم تنگ است.
از طرفی بعد از مدتی جا باز می کند.
با اصرار زیاد بالاخره مادرم قبول کرد همین ها را بخریم.
کفش را خریدیم و با خوشحالی به خانه آمدم.
کفش ها واقعا قشنگ بود و همه را خیره می کرد.
هرجا مهمانی یا مراسم مهمی بود سعی می کردم حتما این کفش ها را بپوشم. همه تعریف می کردند اما کفش پاهایم را می زد و پاهایم اکثر مواقع زخم بود.
با پوشیدنش همیشه چهره ام درهم بود.
یک روز عمه ام به مادرم گفت چرا مدتی است فاطمه در مهمانی ها چهره اش درهم است.
مادرم هم قضیه را برایش تعریف کرده بود.
عمه ام پیش من آمد و بعد از کمی مقدمه، ماجرایی را برایم تعریف کرد.:
_ (آن زمان که جوان بودم خواستگاران زیادی از همه قشری داشتم.
بین آن ها پسری بود که مهندس بود و این موضوع برای آن زمان و فامیل ما خیلی عالی بود.
من هم پایم را در یک کفش کردم که همین پسر را می خواهم.
هم باسواد بود هم پولدار و هم مذهبی و با اخلاق.
به هر طریقی بود خانواده رضایت دادند و من ازدواج کردم.
چند ماه اول همه چیز عالی بود اما وقتی که شور و شوق ماه های اول گذشت کم کم اختلافات و تفاوت ها و عدم تفاهم ها بروز پیدا کرد و به سال نکشید که ما از هم جدا شدیم.
پسر خوبی بود من هم دختر بدی نبودم اما به درد هم نمی خوردیم.
بعد از چند وقت هم من ازدواج کردم و هم همسر سابقم.
الان هم خوشبختیم و هرکدام چند بچه داریم.)
برایم خیلی جالب بود. فکرش را که کردم دیدم هر چیز خوب و قشنگی مناسب ما نیست.
این کفش خریدن و به دنبالش قضیه عمه کمک بزرگی به من کرد.
فردای آن روز رفتم یک کفش مناسب و راحت خریدم و خدا را شکر کردم که فقط یک کفش بود و قابل تعویض.
آخرین نظرات