شتربان افسار شترش را در دست داشت و حرکت می کرد. یک دفعه شتر خسته و عصبانی شد و به صاحبش حمله کرد. مرد ترسید شتر عصبانی دنبال او گذاشت و برای نابود کردن او عزمش را جزم کرد. مرد بی طاقت دوید و از ترس جان به اولین پناهگاهی که در آن بیابان دید پناه برد. به چاه بزرگی که سر راه خود دید پرید و خوشحال شد که از شر شترش در امان مانده است وقتی خیالش راحت شد به موقعیتش دقت کرد. آویزان شده بر دلو، توی چاهی که با طناب به بالا وصل بود. دو موش سیاه و سفید طناب چاه را می خوردند. زیر پایش راکه نگاه کرد اژدهایی با دهان باز را دید که منتظر است طناب پاره شود، سطل بیفتد و اژدها او را ببلعد. شتر خشمگین هم بالای چاه ایستاده منتظر، تا او بیرون بیاید و خشمش را بر سر او پیاده کند مانده بود معطل که چه کاری انجام دهد که کندوی زنبور عسلی در دیواره چاه نظرش را جلب کرد. انگشت خود را به عسل داخل آن زد و چشید؛ طعم فوق العاده خوشمزه ای داشت. انگشتی دیگر و ادامه داد. آن قدر عسل خورد و سرگرم شیرینی آن شد تا فراموش کرد؛ فراموش کرد که روی دلوی با طنابی در حال خورده شدن ایستاده، فراموش کرد که شتری عصبانی برای له کردن زیر قدم هایش لحظه شماری می کند فراموش کرد که اژدهایی برای بلعیدنش دهانش را باز کرده چاهی که مرد درونش افتاده، دنیاست اژدها مرگ است موش های سیاه وسفید، شب و روز است که می آیند و میروند شتر عصبانی شیطان است طناب درون چاه، عمر است که هرچه می گذرد کوتاه تر می شود عسل درون دیوار چاه، شیرینی دنیاست که انسان با چشیدن طعم آن، دلبسته آن می شود و فراموش می کند که در چه موقعیت خطرناکی قرار دارد. مواظب باشیم شیرینی دنیا، باعث فراموشی موقعیت خطرناکی که در آن قرار داریم نشود.
موضوع: "روایت تولیدی"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
با صدای خانم مینایی_ مسئول فرهنگی _ به خودم آمدم که می گفت: _ریحانه تو نمی آی؟ پرسیدم: کجا؟ گفت: تنگه ابو غریب. پرسیدم: _ تو کربلاست؟ فکر کرد شوخی می کنم خندید پرسیدم: جنوبه؟ این بار از خنده نزدیک به غش کردن بود که گفتم خب کجاست؟ بگو گفت فیلم سینماییه بلیت نیم بها دادن. دوباره خندید و گفت: _اگر نمیشناختمت می گفتم از یک جزیره دیگر آمده ای. این هم از اثرات دور بودن از رسانه و غرق شدن توی کتاب ها.
… قومی که گذشته خود را نشناسد، مانند شخصی است که از گذشته خویش اطلاعی نداشته باشد. تو ای بزرگ امید، اگر از گذشته خود اطلاع نداشته باشی، نمی توانی برای حال و آینده ات، روش مخصوص تعیین نمایی. اگر اقوام ایرانی تاریخ گذشته خود را از دست نمی دادند، امروز این وضع را نداشتند… (بخشی از کتاب خداوند الموت از ذبیح الله منصوری) تاریخ تنها مطالعه احوال پیشینیان نیست. چرا که امور جهان همانند یک دیگرند. اگر تاریخ بخوانیم، نیازی نیست که تمام مراحل را تجربه کنیم ، بلکه از تجربیات گذشتگان استفاده می کنیم. کتاب خداوند الموت ، بخشی از تاریخ مسلمانان است که ما تصور می کنیم اطلاعات زیادی درباره اش داریم. اما با مطالعه این کتاب در می یابیم که چه اسراری را نمی دانستیم. زندگی نامه حسن صباح، خداوندگار الموت، جزء جذاب ترین داستان های تاریخی است.
قبل از رسیدن به ایستگاه اتوبوس پیش خودم گفتم: _امروز شانس اتوبوس را می دم به کسی که بعد من بیاد و اگه اتوبوس زودتر از همیشه برسد خوش شانسی مسافر بعد من را می رسونه. تا به ایستگاه رسیدم خانمی افغانی با پسر کوچکش رسید و از من پرسید: -خیلی وقته منتظر اتوبوس هستید؟ جواب دادم _نه زیاد همان موقع اتوبوس رسید و من خوش شانسی آن خانم را باور کردم. همسفر خوش شانس من چند ایستگاه بعد پیاده شد و رفت. راننده اتوبوس بی خیال سرعت برای خودش چایی می خورد و آرام رانندگی می کرد. به ایستگاه مترو رسیدیم و اتوبوس برای سوار کردن مسافران ایستاد و چند مسافر که دو آشنا هم در بین آن ها بودند، سوار شدند. دختران هم محله ای من که اتفاقا هم دانشگاهی با هم بودند با دیدن من سلام و احوالپرسی کردند و همان موقعِ حرکت اتوبوس، اتوبوس مقابل به خیابان پیچید و باعث تصادف دو اتوبوس شد. راننده هم رو به ما کرد و گفت: _برای آمدن افسر باید همین جا بماند و ما با اتوبوس دیگری برویم. من هم ناراحت از اتلاف وقت پیاده و به اتوبوس دیگری سوار شدم البته همراه دختران محله! آخر مسیر دختران را چادر به سر دیدم در حالی که از موقع سوار شدن و طول مسیر مانتویی بودند، البته جای تعجب نداشت و از اثرات دانشگاه توقع دیگری نداشتم. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم رو به آن ها گفتم: -عجب اتوبوس متحول کننده ای بودا، شما مانتویی سوار شدید و چادری پیاده! کاش از این اتوبوس ها بیش تر تولید می کردند. خنده و تائید دختران باعث شد تا عصبانیت تاخیر را فراموش کنم.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: ریحانه علی عسکری
دلم هوایت را کرده بعد از کربلایی که قسمتم نشد دلم عطر ضریحت را خواست؛ اما دوباره نشد باز هم یکی طلب من چکار می توانم بکنم شاید هم یکی طلب تو شاید بار گناهم را دیدی و لایقم ندانستی شاید توبه ام از ته دل نبود شاید شاید شاید امامن دلم هوای بوی ضریحت را کرده دل است دیگر گاهی هوس های بزرگ تر از خودش می کند حتی نگاهی به بار گناهانش هم نمی کند حتی به توبه های ظاهریش هم امید بسته دلش امیدش را می خواد می داند امامش رئوف است می داند رسم امامش رد کردن نیست می داند … پس دلش می خواد هوس کند هوس بوی ضریحت را دستانم را روی صفحه گوشی می گذارم که پخش مستقیم حرمت است چشمانم لبالب از اشک می شود دست دیگرم را روی سینه می گذارم و می خوانم: اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ. خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی
آخرین نظرات