دلنوشته همسران مدافع حرم
تو می روی و برای من دیگر طاقتی نمی ماند… زیر باران بی امانی که بر این شهر می بارد … و زیر بارش این همه غربت… با کاسه ی آبی که در آن رحمت عشق می چکد… و قرآنی که واژه واژه اش را به قلبم می چسبانم و به زیر چادرم می کشم که مبادا گلبرگ های آن نمی از باران بگیرد… منِ تنهای بی تو … وجودم را غرق در هجران روحم می کنم… و با کاسه ای آب و باران، که دلم با قطره قطره ی آن پشت سرت می ریزد… جانم را بدرقه می کنم… جانی که تو با وجود خودت و با تمام خوبی هایت به من بخشیدی … و حالا این روزهای تکراری و ملال انگیز، تو را کم دارد … تویی که با هر نفست تپشی از سوی قلبم را پیش کش ثانیه هایم کردی… و با قلبی آکنده از عشق راهی دیاری شدی که در آن یقینی برای بازگشت وجود ندارد…
آخرین نظرات