دیروز از شدت گرما و گرفتگی هوا می خواستم فریاد بزنم.
زبانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود.
خواهرم زودتر از افطار بلند شد؛ فرشی را در حیاط پهن کرد تا کمی هوای تازه بخورد.
ناگهان آسمان صدا کرد، خوشحال گفتم:
_ می خواهد باران ببارد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و منتظر باران شدم. نمی دانم چند قطره آب به صورتم خورد یا سراب باران دیدم.
نزدیک افطار هوا خنک تر شد و توانستم نفسی تازه کنم.
الله اکبر اذان را که گفتند دستانم را بالا گرفتم و از خدا طلب باران کردم.
چه قدر روزهای اول ماه رمضان که باران می آمد خوب بود.
هوا خنک و روزه داری آسان بود.
شب روی همان فرش داخل حیاط، تشکی انداختم و آن قدر به آسمان نگاه کردم تا خوابم برد.
امروز صبح زود از خواب بیدار شدم بخاطر همین بعد از ظهر روی کتاب لمعه خوابم برد.
بعد از گذشت ساعتی با صدای مادرم که کفش های داخل حیاط را جمع می کرد بیدار شدم.
صدای آسمان بلند شد و باران ریز بهاری شروع به باریدن کرد.
در اتاق را باز کردم، پرده را کنار زدم و هوای باران زده بهاری را, با تمام وجود استنشاق کردم.
با بلند شدن صدای گوشی ام از هوا دل کندم.
آن را برداشتم یکی از بچه های گروه بود.نوشت:
_ برای تولدت شعر گفتم، البته با اسم پروفایلت.
ذوق زده منتظر شدم تا شعر را برایم فرستاد.
ساره آن درخت برومند باغ ایثاری
که جای غنچه و گل، میوه وفا داری
به دوستی، که مقدس ترین سوگندست
هر دم در دل من هم چو عشق جا داری
خدا حاجتم را با حال خوشی که باران و شعر دوستم بمن داده بودند یک جا به من داد.
آخرین نظرات