نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکارخانم فریبا حقیقی
مراسم اهدای جایزه به مدال آوران در حال پخش بود. زنان ایرانی در مسابقات پارا المپیک کسب مدال کرده و افتخارآفرینی نموده بودند. سرم به کارهایم گرم بود و دخترم مشغول نقاشی کشیدن بود. بعد از اهدای جوایز، خبرنگار سراغ بانوان رفت؛ با آن ها مصاحبه کرد، تقدیر و تشکر از قهرمانان ورزشی چاشنی این مصاحبه شد. دخترکم جامدادی اش را برداشت و دفتر را بست و رو به من گفت: _مامان من می خوام آماده بشم و برم بَرَنده بشم. گفتم: آفرین گُل مامان. حالا کجا بَرَنده می شی؟ جواب داد: بذار اول آماده بشم. مداد رنگی قرمزش را از جا مدادی درآورد و درحالی که آئینه برسش را جلوی صورتش گرفته بود، آن را به لب هایش می مالید و از من پرسید: _دیگه قرمز شدند، برم بَرَنده شم؟ چشمانم از تعجب گِرد شده بود؛ نمی دانستم چه بگویم و اصلا چرا چنین کاری انجام داد. گفتم: _مگه بَرَنده شده به رژ مالیدن و آرایش کردنه؟ – آره مامان، الان تلوزیون نشون داد. به تلوزیون نگاه کردم؛ خطرناک ترین دشمن را مقابلم می دیدم. با یک دقت کودکانه و جمع بندی دو دو تا چهار تایی می شد فهمید آب از کجا گِل آلود شده. بچه من با دیدن قیافه زنانی که کسب مدال کرده و کاسب دیده شدن هستند؛ آن هم با نسخه ای رنگی و پُر لعاب، تصور همراهی آرایش و آوازه در کنار هم را پیدا کرده بود. پرسشی عمیق در ذهنم به صدا درآمد؛ که چرا به چنین جایی رسیده ایم و کجای معادله اسلامی بودنمان غلط بوده است؟
آخرین نظرات