نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: ریحانه علی عسکری
به محض اینکه نماز مغرب و عشا را خواندم از خستگی روی زمین دراز کشیدم. تازه اول شب بود; هنوز مراسم دعا شروع نشده بود ; ولی من انرژیم ته کشیده بود. یک هفته ای بود که به شدت درگیر کارهای مربوط به مراسم امشب بودم; اما دیگر توانی در خود نمی دیدم که تا آخر شب صرف کنم. کم کم مهمان ها آمدند. عمویم مسئولیت چایی را به عهده گرفت، عروس خاله تجهیزات سفره را آماده می کرد. هرکس مسئولیتی را بر عهده گرفته بود؛ درحالی که من به جای خوشحالی، به یاد انبوه ظرف های بعد از شام، ماتم گرفته بودم. بلاخره ساعت ده شب شد و شام را آوردند. بعد از انداختن سفره و پخش غذا، مشغول خوردن شام شدم. درحالی که با ماتم، به خالی شدن ظرف های غذا نگاه می کردم؛ صدای کار نکرده ترین فرد فامیل که دختری بیست ساله بود به گوشم رسید: _ هیچ کس حق نداره دست به ظرف ها بزنه، همه را خودم می خوام بشورم. لبخند از سر رضایتم را هیچ طوری نمی توانستم جمع کنم، با نیش باز، بقیه شامم را خوردم. شام تمام شد ظرف ها جمع، و شسته می شد بلندشدم تا دستمالی آورده ظرف ها را خشک و جمع کنم. خاله که از سر شب درمورد پا دردی که یه هفته زمین گیرش کرده بود، صحبت می کرد; زودتر از من مسئولیت جمع کردن ظرف ها را به عهده گرفت من هم دستمال به دست کنار ظرف ها نشستم که نوه های خاله به طرفم دویدند و خواستند کمک کنند. حالا پسر بچه های پنج شش ساله که همه ی هم و غمشان بازی و شیطنت بود، آرام نشسته بودند؛ با دستمالی به دقت ظرف ها را خشک می کردند. می گویند خدا دوست دارد حاجت بنده گانش را بوسیله اسبابش بدهد; شاید اسباب خدا، همان دختر عموی کار نکرده و نوه خاله های آتش پاره، و خاله ای بود که از شدت پا درد یک هفته ای را در خانه مانده بود؛ ولی حالا به خاطر، عشق امامشان تنبلی و شیطنت و پادردشان را فراموش کرده و اسباب خدا، برای انجام مجلس امام حسین(ع) به بهترین نحو می شوند.
آخرین نظرات