نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
سر کلاس استاد از وجود اَیادی شیطان سخن می گفت و من دنبال عینیت آن می گشتم. با خودم می گفتم: شیطان با آن همه قدرت و قَسَم و همکار هم جنس، چه کاری به کار آدمیان از بهشت رانده شده، دارد؟انسانی که از خاک آفریده شده و فریب خورده؟ دیگرصحبت های استاد را نمی شنیدم، غوطه ور در افکارم به دنبال شاهد بر مدعا بودم که یادم از چند روز قبل از عید و خرید آن افتاد. لباس فروشی در زیرزمین قرار داشت و مانکن های لباس نما، روی پله های منظم ایستاده و مجبور به نمایش، دقیقا یاد خیابان و مانکن های متحرک افتادم… وارد که شدیم دو خانم فروشنده جلو آمده و سلام گرم و خوش آمدید گویان از انتخاب می پرسیدند، من هم با گفتن جمله کلیشه ایه:
_ ممنون و خسته نباشید ادمه دادم:
_بذارید برسیم و بعد انتخاب. چند لباس را با همسر انتخاب کردم و درخواست پرو. یکی از خانم ها که اصلا رفتارش به مذاقم خوش نیامد، جلو آمد و در حالی که لباس را از چوب لباسی درمی آورد، اظهار خستگی شدید کرد، من هم گفتم:
_خدا قوت، عوضش بعد عید کسی دیگه برای خرید پیداش نمیشه و شوهرم همراه من گفت:
_ماکه تا بعدعیدهم بایدمغازه بمونیم. بعد صحبت شوهرم آن خانم پرسید:
_شغل شما چیه مگه؟ شوهرم گفت: _آرایشگر. باگفتن همین کلمه، فروشنده به طرف شوهر من آمدوسوال های عجیب و دور از حدو مرز را می پرسیدند. با سوال های بی مورد آن ها که مثلا موهای زن ها را هم کوتاه می کنی اگه ما بیاییم پیشت؟ و رنگ چطور؟
و… من شرمنده شدم؛ به طرف شوهرم رفتم و برای پایان سوال های بی ربطشان، نظری از شوهرم خواستم، اما با واکنش آن ها که:
_نترس کاریش نداریم، مواجه شدم. نگاهی به شوهر مستاصلم انداختم و بلند گفتم:
_این همه آرایش گاه زنونه خجالت آوره، برید پیش مرد، جواب وقیحانه این که، دست مردها خوبه را شنیدم. وای چه روزگاری شده، خدای من چند سال پیش حتی اسم آرایش گاه رفتن هم بر زبان زن ها به سختی روان می شد و حال!
شوهرم زود دست مرا گرفت و از لباس فروشی خارج شدیم. حرکات آن ها و حرف هایشان، حال خوب خریدم را به بدحالی شدید سوق داد، اما عینیت دست ها و همکاران شیطان بر روی زمین را برایم واضح و مبرهن کرد.
آخرین نظرات