نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
تابستان كه مى شود، ياد ايوان خانه مادر بزرگم مى افتم. با آن ستون بلند در وسطش كه دوست داشتم در بغل بگيرم و دورش بچرخم. آن قدر بچرخم تا كف دستانم به سوزش بيفتد و سرم گيج رود.
آن گاه گوشه ايوان مى نشستم و به ديوار حياط خيره مى شدم كه مارمولكى بزرگ، خود را از آن بالا مى كشيد. مارمولك روى ديوار را كه گم مى كردم، سرم را بالا گرفته و به آسمان خيره مى شدم. خفاشى كوچك از جلوى چشمانم رد مى شد و از پنجره تاريك و كوچكى، به ساختمان خرابه مرموزى كه آن سوى كوچه بود مى رفت.
مالك آن ساختمان، پسر جوانى بود كه دانشجوى پزشكى بود و چند سال قبل، به دست شوهر خواهرش به قتل رسيده بود. براى همين آن خرابه، بيش از پيش در نظرم مرموز جلوه مى كرد.
زن و دو دختر كسى كه پسر دانشجو را كشته بود نيز، در كوچه پشتى خانه داشتند. در واقع پدر آن دو دختر، داييشان را كشته بود و خودش هم به قصاص اين قتل بالاى دار رفته بود.
من آن سال ها، عمق اين فاجعه را درك نمى كردم. در عالم كودكى، هنگام بازى با دختركان بى پدر، حسرت كالسكه كوچك اسباب بازيشان را مى خوردم كه عروسك هايشان را توى آن نشانده و در كوچه راه مى بردند و هيچ گاه متوجه حسرت بزرگ نشسته بر عمق نگاه آن دو نشدم.
درست مانند بسيارى از حسرت هاى دوران بزرگسالى ما آدمها، كه داشته هاى خودمان را ناديده مى گيريم و بجاى شكر آنها، حسرت داشته هاى ديگران را مى خوريم.
آخرین نظرات