دیشب خوابم نمی برد بلند شدم لباس گرم پوشیدم تا به حیاط بروم و مثل همیشه حال و هوایم راصفا بدهم.
چشمم به ویلچر و رختخوابت افتاد که گوشه حیاط جا خوش کرده بود.
نبودنت را باور نداشتم اما با دیدن رختخوابت گوشه حیاط، حقیقت برسرم آوار شد.
تو را قرآن بدست گوشه اتاق تصور می کردم با صدای رادیو قرآنت و بیداری سحرت، ولی هرچه سحر منتظر بیدارشدنت ماندم خبری نشد که نشد.
ساعت هشت صبح است و همه بیدارند ولی هیچ کس رغبت نمی کند از جایش بلند شود.
وقتی نیستی در و دیوار این خانه به من نزدیک تر و نزدیک تر می شوند.
دیگر این خانه برایم آرامش دهنده نیست؛ راست می گویند که خانه به وجود صاحب خانه است
بدون تو همه چیز سرد و سرد و سرد است.
اشک مهمان چشمانم است نمی خواهم گریه کنم وقتی باید تسلی خاطر فرزندانت باشم اما مگر می شود؟
تو بگو چطور گریه نکنم وقتی محبتت مرا به این خانه زنجیر کرد و نبودنت طاقتم را طاق.
خسته ام، خسته و سرد.
دلم برایت تنگ شده
دلم آغوش پدرانه ات را می خواهد و نوازش دستانت.
دلم محبتت را می خواهد.
از من نخواه که تسلی فرزندانت باشم، من خودم بیش تر تسلی لازمم.
آخرین نظرات