مثل آن روزها
ارسال شده در 21 بهمن 1397 توسط ریحانه علی عسکری در اخلاقی وتربیتی, فرهنگی, مناسبتها, روایت تولیدی, #به قلم خودم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم زهرا گلستانه
امروز صبح داشتم تو حیاط لباس پهن می کردم که صدای آهنگ بهاران خجسته باد را از کوچه شنیدم. پشت سرش هم صدای یک دیوانه آمد که بد و بی راه گفت. خیلی ناراحت شدم؛ ولی یک دفعه آزار و اذیت هایی که به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می شد در خاطرم آمد. توی همین تاریخ ترم قبل خواندیم که چند تا از بزرگان قریش ،شخصی را اجیر کردند ک یک شکمبه شتر را به لباس های پیامبر(ص) بمالد؛ وقتی ابوطالب فهمید به همراه حمزه رفت و همان شکمبه را به لباس های همان ها مالید. وقتی این جملات را در کتاب خواندم، شادی سراسر وجودم را فرا گرفت و لی بعد از آن با مرگ ابو طالب ، محمد(ص) تنها شد با به یاد آوردن این قسمت های کتاب بغض گلویم را گرفت.
آخرین نظرات