نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
سرکارخانم فاطمه سلیمیان
مادری با قد خمیده همان طور که چادر خاکی اش را روی صورت کشیده بود، سلانه سلانه به سمت جای همیشگی اش روانه می شود .
همان طور که دست روی زانوانش می گذاشت تند تند و یا علی گویان روی زمین می نشیند.
با صورت خیس و گلفامش دست رو قبر می کشد، قبر شهید گمنام…
با دستان ضعیف و چروکیده اش روی قبر را می شوید آرام آرام با خود زمزمه می کند؛ “الهی مادر به قربون بی کسیت، چرا تو مادر نداری!؟پنجشنبه ها سر روی زانوی کی می گذاری؟ حرف بزن با من عزیزم، مرا جای مادرت بدان به چهره مریضمم نگاه نکن؛ توام مثل علی اکبرم بی نام و نشانی".
همان طور که اشک هایش از صورتش روان بود عکس تک پسرش را بیرون آورد و روی سرش گذاشت. گفت:”
روز آخر نتوانستم بدرقه راهش باشم چون با عجز و ناله به من می گفت به پیش پدر مریضش بروم روی ماهش را بوسیدم ” ولی دلم تاب نیاورد برگشتم که دوباره چهره ی پسرکم را ببینم که در پیچ و خم کوچه گم شده بود.
چه شب ها که به یادش اشک ریختم و پدرش با لبخند های زورکی بغضش را فرو می برد . چشمانش به در سفید شد ،نمیدانست پسرش اسیر شده یا شهید؟ آخرش هم طاقت نیاور و سکته کرد، تنها مرد خانه ام هم پر کشید. سرت را درد آوردم عزیزکم؟
الهی که مادر بمیره چرا سنگ قبرت شکسته ؟! غصه نخور عزیز جانم خودم برایت یک سنگ قبر می خرم ؛ آخر بوی علی اکبرم را می دهی…. مادر از جایش بلند شد. نمی دانست این شهید سری روی، تن ندارد. دستان آن شهید بدرقه مادرش بود. آخه مادر نفهمیده بود آن قبر علی اکبرش بود… برگرفته از شعر «مادر مفقودالاثر» از ابوالفضل سپهر
آخرین نظرات