نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری همراه دایی بزرگم از راه خانه پدربزرگ که در یکی از روستاهای تیران بود، عازم اصفهان بودیم. دایی سفارش کرد که سریع تر راه بیفتیم تا به تاریکی نخوریم. هنوز نیم ساعت از حرکت ما نگذشته بود که ماشین خاموش کرد وایستاد دایی پیاده شد و مکانیکی همان نزدیکی پیداکرد. یک ساعتی تعمیر ماشین وقت برد تا بلاخره درست شد با خودم فکر کردم که حتما الان خسته و گله مند است مخصوصا که هوا رو به تاریکی می رفت. در همین افکار بودم که دایی سرش را از پنجره جلو داخل ماشین کرد وگفت: _قربون خدا برم با این همه بلایی که سر ماشین آمده اگر از طرف کمربندی رفته بودیم توجاده مونده بودیم؛ خدا چقدر بزرگه بعد دستانش را بالا کرد و خدا راشکر کرد. پ.ن این که به حوادث پیش رو چطور نگاه کنیم بستگی به خودِ ما دارد. گاهی مثل پیامبر(ص) میتوانیم از سگ مرده ای که بوی تعفنش فضا راگرفته دندان های سفیدش راببینیم. انتخاب با ماست.
انتخاب
ارسال شده در 29 بهمن 1397 توسط ریحانه علی عسکری در اخلاقی وتربیتی, فرهنگی, روایت تولیدی, #به قلم خودم
آخرین نظرات