تلخی در این دوره شده شان و کلاسی خاص.
چای، قهوه، شکلات تلخ.
چه هیجانی دارد مزه تلخ بر دهان.
اما به راستی تلخی بایدها و نبایدهای خداوند بر دوش انسان
نیز همین گونه کلاس دارد برای جویندگان شان و کلاس؟
|
تلخی در این دوره شده شان و کلاسی خاص. چای، قهوه، شکلات تلخ. چه هیجانی دارد مزه تلخ بر دهان. اما به راستی تلخی بایدها و نبایدهای خداوند بر دوش انسان نیز همین گونه کلاس دارد برای جویندگان شان و کلاس؟ آخرین حلقه سیب زمینی برشته و طلایی را روی دیس چیدم و بلند اعلام کردم: _ هرکی ماکارونی با ته دیگ می خواد، بیاد سر سفره. بچه ها با ذوق به طرف سفره آمدند. سفره را پهن کردم و فوری نمک دان و لیوان ها را در سفره گذاشتم، اما با تکان دست من لبه لیوان به لیوان دیگر برخورد کرد و شکست. دخترم گفت: _ وای مامان حباصت نبود. جواب دادم: _ آره واقعا. سفره را جمع و بعداز تمیزکردن دوباره پهن کردم. بعد از خوردن غذا و شکر خدا و تشکر از من، نوبت وظیفه بچه ها، یعنی جمع کردن سفره شد. هم کاری بچه ها برایم جالب بود، سبکترها سهم دختر کوچکتر، و سنگین تر ها سهم بچه بزرگ. یهو چشمم دورتر از سفره، به شکسته های لیوان خورد. با سرعت به سمتش رفتم و با احتیاط آن را جمع کردم. تیزبین به اطراف نگاه می کردم، پسرم با تعجب پرسید: _ وای مامان یه ضربه کوچیک و این همه ریخت و پاش شیشه؟!!! در حال برانداز کردن اطرافم گفتم: _ فکرمی کنی به چی شبیه شده الان ؟ گفت: شکسته ها را میگی؟ با تکان سر تایید کردم. گفت:هیچی، مثل خودش دیگه. کمی مکث کردم و گفتم: _به نظر من مثل انجام گناهه، خیلی وقت ها ما فکر می کنیم گناه ما کوچیکه و زود می گذره و به کسی کاری نداره، اما تاثیرش تا دورتر گذاشته شده ادامه دادم: _امروز شانست گفت که غذا زیر دستم نبود اگرنه باید نون و ماست میل می فرمودی عزیزم. پسرم با بُهت پرسید: _ یعنی اگه شیشه توی غذا می ریخت همه اش را دور می ریختی؟ گفتم: _ بله و گناه هم همین جوره، مسموم کننده و نابودگر. سال 95 بود که دعوتمان کردند و گفتند: - بجای این که مطلب کپی کنید تولید محتوا کنید. جلسه پشت جلسه, سخنرانی پشت سخنرانی. بلاخره تابستان شد و کلاس روایت نویسی با حضور خانم حسینی برگزار شد. کلاس خیلی خوبی بود با اشتیاق سرکلاس ها حاضر می شدم و تکالیف آن را انجام می دادم. بعد هم برای بچه ها کلاس را برگزار کردم . بعد از چهار دوره برگزاری کلاس و ایجاد گروه در تلگرام و آموزش های اولیه نوشتن, تقسیم وظایف کردم و خیلی جدی فعالیت را ادامه دادم. گاهی تا دیر وقت مطالب بچه ها را ویرایش می کردم. موضوعات پیشنهادی را برای بچه ها داخل گروه قرار می دادم و از آن ها فعالیت می خواستم. بعضی از اینکه نوشته هایشان را ویرایش می کردم ناراحت می شدند. بعضی از این که می خواستم مطالبشان را کوتاه تر کنم بعضی هم از قانون مند نوشتن, می نالیدند. اما اعتراض اصلی بچه ها سر این موضوع بود که چرا از مطالب کپی و نوشته های دیگران و عکس های اینترنتی نباید استفاده کرد. چون تاکید من برمحتوای تولیدی بود. از بهمن که گروه من فعالیتش را شروع کرد تا اردیبهشت که گزارش کار وبلاگ ها رابرای مدارس فرستادند فعالیت ما سه ماه به طور مداوم ادامه داشت و حداقل روزی یک مطلب تولیدی باید در وبلاگ بارگزاری می شد. غیر از این که کانال وبلاگ را در تلگرام و سروش و ایتا و بله راه اندازی کردیم و مطالب را به صورت اشتراک گذاری لینک وبلاگ در آن گذاشتیم. مشکل جدید این بود که اعضای کانال دوست نداشتند برای خواندن هر مطلب لینک را باز کنند و اینطور بود که اعضای کانال ما با وجود تبادل و تبلیغ زیاد هر روز آب می رفت. مجبور شدیم برای کانال هم مطالب جذابی بگذاریم تا اعضا راحفظ کنیم و این زحمت مضاعف می طلبید. تا سه شنبه هفته قبل که گزارش وبلاگ به مدارس فرستاده شد. رتبه 9 مسئول فرهنگی گزارش را به دست من داد و رفت. من متوجه شدم که با توجه به فعالیت های سه ماهه ما, اصلا از رتبه ام راضی نبودند. بچه های گروه که متوجه شدند گزارش فصل زمستان وبلاگ آمده برای اطلاع از نتیجه زحماتشان پیش من آمدند. همه فکر می کردیم که رتبه اول را بگیریم. با لب و لوچه آویزان از من علت نهم شدن وبلاگ را جستجو می کردند. تصمیم گرفتیم به 8 وبلاگی که برتر از ما شده بودند, سرکی بکشیم. حتما فعالیت آن ها از ما عالی تر بوده, مطالب بهتر و زیادتر, همانطور که خودشان از ما خواسته بودند. برترین وبلاگ استان اصفهان را که باز کردم انگار سطل آبی روی سرم ریختند. دریغ از یک خط نوشتن. صوت های درس های مختلف و بعد هم مداحی. فاطمه گفت: - مگه نگفتند مطلب تولیدی, این که مطلب نیست. - فریبا گفت: یعنی اینا خودشون مداحی کردن و ضبط کردن که برتر شدند. مداحی فلانی و بهمانی و بیساری بود که از سر و کول وبلاگ بالا می رفت. وبلاگ بعدی عکس کاملا کپی با یک عنوان انگلیسی. بعدی که لابلای مطالب کپیش شاید چند خطی هم می نوشت. اما اصلا آدرس نزده بود که این مطلب از کجا کپی شده. خیلی از این کپی برداری ها را قبلا جاهای دیگر, آن هم چند سال پیش خوانده بودم اما چون آدرس نداشت نمی فهمیدی که چقدر از مطالب کپی هستند. بقیه وبلاگ ها هم کمابیش همین وضعیت را داشتند. واقعا نمی دانستم چه جوابی به آن ها بدهم. تازه جواب مسئولان هم مانده بود. و من ماندم و صفحات وبلاگ روبرو و یک گروه دوازده نفری منتظر جواب من آن هم با دهان باز و فکر جواب مسئولین. فکر کنم بهترین و بی درد سرترین راه بالا بردن آمار وبلاگ بازگشت به جاهیت مجازی است یعنی از کپی به کپی.
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان
چند سالته؟! #شهید_محمود_کاوه از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛ . در سن۲۱ سالگی فرمانده لشگر ویژه شهدا فرمانده ای که گروهک های ضد انقلاب برای زنده و مردهی او جایزه تعیین کردند… و عاقبت در سن ۲۵ سالگی به #شهادت رسید! . . #شهید_مهدی_زینالدین شهادت دو برادر در یک روز؛ . در سن ۲۱ سالگی مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران در دزفول و سوسنگرد و چندی بعد به فرماندهی لشگر علی ابن ابیطالب رسید. و در سن ۲۵ سالگی در کنار برادرش مجید به #شهادت رسید! . . #شهید_علیرضا_موحد_دانش فرمانده ای با دست قطع شده؛ . از گردان حبیب بن مظاهر تا فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا در عملیات والفجر ۲ با وجود شدت زخم خود را به سنگر دشمن رساند و با #دندان سیم ارتباطی آنها با عقبهشان قطع کرد. و در نهایت در ۲۸ سالگی به #شهادت رسید! . . #شهید_حسن_باقری چشم بینا و مغز متفکر دفاع مقدس؛ . فرمانده قرارگاه نصر در عملیات های فتح المبین، بیت المقدس، رمضان که در نهایت در سن ۲۷ سالگی به #شهادت رسید! . . #شهید_محمد_ابراهیم_همت سردار خیبر ، ابراهیمِ قربانگاهِ جزیرهی مجنون فرمانده لشگر۲۷ محمد رسول الله؛ که در سن ۲۸ سالگی به #شهادت رسید! . . #شهید_حسین_علم_الهدی فرمانده سپاه و حماسه ساز هویزه؛ . در سال ۵۸ نمایشگاه پیش بینی جنگ در اهواز بر پا نمود!
در سال ۵۹ کلاسهای قرآن و نهج البلاغه و تاریخ اسلام در سپاه پاسداران برگزار کرد. و در ۱۶ دی ماه ۵۹ در سن ۲۲ سالگی به #شهادت رسید! . . #شهید_عبدالحمید_دیالمه دیده بان ولایت و انقلاب؛ . در بزرگی او همین بس که می گوید: #گناه من این است که حرفهایم را زودتر از زمان خودم گفتم…
که در سن ۲۷ سالگی به #شهادت رسید! . . . از بی برکتی #عمرم خجالت میکشم!
آنگاه که انسان می تواند خود را بسوزاند و از این سوختن، نور مشعل #هدایت نسل هایی گردد در تاریکی دنیا… . ما در #خود مانده ایم!
درگیر هزاران تعلقات پوچ و بی ارزش… و بازیچه ی #زمان و #مکان و #هوس… . از #خود عبور کنیم… . . راستی تو… #چند_سالته؟!
نزدیک غروب بود. باد شدیدی میوزید. از در دانشگاه بیرون آمدم و دنبال فاطمه گشتم. رفته بود. ایستگاه اتوبوس را بلد نبودم. از بقیه پرسیدم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جمعیت همدیگر را هل میدادند و سوار میشدند. روی صندلی اول نزدیک در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا کردم. وقتی نشستم دختری را دیدم که میخواست سوار اتوبوس شود. وقتی پایش را داخل اتوبوس گذاشت، لیز خورد و زمین افتاد. طوریکه سرش داخل اتوبوس و بدنش بیرون بود. راننده هم در اتوبوس را بست و حرکت کرد. خیلی ترسیده بودم. از جایم بلند شدم و داد کشیدم نگه دار. اما راننده توجهی نکرد. با کارت اتوبوس به شدت به شیشه اتوبوس زدم. شروع کردم به فریاد زدن. بالاخره اتوبوس نگه داشت. با ترس از خواب پریدم. دهانم خشک شده بود. تا چند دقیقه صدای تپش قلبم را میشنیدم. هرچه فکر میکردم چرا چنین خوابی دیدم به نتیجهای نمیرسیدم. با خودم گفتم فردا حتما صدقه میدهم. تا دو روز فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم. تا روزی که با دوستانم صحبت میکردیم ؛ یک دفعه رعنا گفت: _ من یک بار بازی کامپیوتری میکردم، بازی خیلی خشنی بود، تا چند وقت خیلی عصبی شده بودم. یادم افتاد صحنههای خوابی که دیدم خیلی شبیه بازی جدیدی است که روی گوشیم ریخته بودم.
|
|
سال رونق تولید.اکثر مطالب تولیدی می باشد.کپی بدون درج لینک و نام نویسنده از نظر شرعی جایز نمی باشد.
|
آخرین نظرات