آخرین حلقه سیب زمینی برشته و طلایی را روی دیس چیدم و بلند اعلام کردم:
_ هرکی ماکارونی با ته دیگ می خواد، بیاد سر سفره.
بچه ها با ذوق به طرف سفره آمدند.
سفره را پهن کردم و فوری نمک دان و لیوان ها را در سفره گذاشتم، اما با تکان دست من لبه لیوان به لیوان دیگر برخورد کرد و شکست.
دخترم گفت:
_ وای مامان حباصت نبود.
جواب دادم:
_ آره واقعا.
سفره را جمع و بعداز تمیزکردن دوباره پهن کردم.
بعد از خوردن غذا و شکر خدا و تشکر از من، نوبت وظیفه بچه ها، یعنی جمع کردن سفره شد.
هم کاری بچه ها برایم جالب بود، سبکترها سهم دختر کوچکتر، و سنگین تر ها سهم بچه بزرگ.
یهو چشمم دورتر از سفره، به شکسته های لیوان خورد.
با سرعت به سمتش رفتم و با احتیاط آن را جمع کردم.
تیزبین به اطراف نگاه می کردم،
پسرم با تعجب پرسید:
_ وای مامان یه ضربه کوچیک و این همه ریخت و پاش شیشه؟!!!
در حال برانداز کردن اطرافم گفتم:
_ فکرمی کنی به چی شبیه شده الان ؟
گفت:
شکسته ها را میگی؟
با تکان سر تایید کردم.
گفت:هیچی، مثل خودش دیگه.
کمی مکث کردم و گفتم:
_به نظر من مثل انجام گناهه، خیلی وقت ها ما فکر می کنیم گناه ما کوچیکه و زود می گذره و به کسی کاری نداره، اما تاثیرش تا دورتر گذاشته شده
ادامه دادم:
_امروز شانست گفت که غذا زیر دستم نبود اگرنه باید نون و ماست میل می فرمودی عزیزم.
پسرم با بُهت پرسید:
_ یعنی اگه شیشه توی غذا می ریخت همه اش را دور می ریختی؟
گفتم:
_ بله و گناه هم همین جوره، مسموم کننده و نابودگر.
آخرین نظرات